شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

پدربزرگ

زندگی ما آدما مثل یه قصه ی خیالی می مونه ... یا یه خواب کوتاه که واسه بعضیا رویاست و واسه بعضیای دیگه یه کابوس ترسناک ... بودن ما آدما شاید فرصتیه بین دو نیستی ...

خوب یادمه ... ۱۳ سال پیش بود ... که مثل چشم به هم زدنی گذشت ... ۱۳ سال از روزی که پدربزرگ چهره در نقاب خاک کشید ، گذشت ... و امروز شاید حتی بچه هاش هم دیگه اون روز رو به خاطر نداشته باشن ... و تنها چیزی که از اون به جاست یه عکس توی قابه که نوه های کوچیک تر فامیل حتی صاحب اون رو ندیدن ... و یه سنگ قبر که همین سال ها برای خشت گور ما خاکش رو در کالبدی می کشن تا کل آمدن و بودن و رفتن پدربزرگ مثل غباری در جاده ی تاریخ محو بشه ... و این البته سرنوشت محتوم همه ی ماست ...

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ... به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم