چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

تفعل !

زهی خجسته زمانی که یار باز آید
بکام غمزدگان غمگسار باز آید


به پیش خیل خیالش کشیم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید

اگرنه در خم چوگان او رود سر من
زسر نگویم و سر خود چه کار باز آید

مقیم بر سراهش نشسته ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار باز آید

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
ببوی آنکه دگر نوبهار باز آید

ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار باز آید...

پ . ن : حافظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان ... این نقش ماند از قلمت یادگار عمر ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم