سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

بالاخره تموم شد!

بالاخره تموم شد!

حس عجیبیه، یه جور آسودگی همراه با احساس پوچی!
ترکیب حس خوشایندی مثل پایان یک کار فرسایشی ناتموم به همراه حس ناخوشایندی از بی حاصلی و اندوه گذر سریع سه سال از بهترین سال های جوونی...
اتوبوس که از پلیس راه آمل رد میشه، کوه های سر به فلک کشیده ی البرز با جنگل های سرسبزشون منو به فکر اون همه اون شب های پنجشنبه ای میندازن که آخرای کلاس سریع وسایلمو جمع می کردم و از دانشگاه میزدم بیرون تا خودمو به ماشین اصفهان برسونم... دورانی که مثل همیشه در تنهایی گذشت... و فکر اینکه آیا اصولا این انتخاب کار درستی بود؟
از اولین پیچ جاده که میگذریم بایست سرم رو بالا بگیرم تا بتونم درخت ها و بوته های جنگلی که روی دیواره ی سست کوهای کنار جاده روئیدن رو ببینم... گیاه هایی که عاشق نورند! و صدها متر بالاتر، قله ی مرتفعی که مسیر ابرهای سفید رو سد کرده، با صدای داریوش هارمونی عجیبی داره، شاید یه جور نوستالژی از همون شب های نه چندان دور...
تمام عمر بستیم و شکستیم، به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ، نفهمیدیم به دنبال چه هستیم...
یاد اون روزی افتادم که نتایج کنکور ارشد رو توی سایت سنجش دیدم، چقدر اون انتخاب اون روز واسم سخت بود، تصویر زندگی توی یه شهر  دور دست شمالی با شرایطی که من داشتم واسم حس غریبی بود، منی که حتی از سفر کردن خوشم نمیومد حالا میبایست مرتب این مسیر طولانی رو طی کنم، حتی چندبار تا مرز انصراف از این تصمیم پیش رفتم... اما شاید یکی از بزرگترین خوبی های انتخابم این بود که فهمیدم زندگی اینقدرها هم جدی نیست... هرچند تصویری که اون روز از زندگی توی یه شهر شمال توی ذهنم بود بیشتر شبیه تصویر رنگی و رویایی جواهرده در سال های دور کودکی بود تا تصویر خاکستری شهر زشت و بی روحی که از شمالی بودن فقط جوی های لجن و هوای شرجی رو به ارث برده! و این تجربه یه بار دیگه به من ثابت کرد که تفاوت واقعیت و رویا از زمین تا به آسمونه...
و به دوردست نگاه می کنم و کوه هایی که با گذر از هر پیچ از سرسبزیشون کم میشه... ولی از ابهتشون نه... و فکر میکنم چه دنیای کوچک بزرگی...
و از خدا می پرسم که خدایا، توی این دنیای بزرگ تو، چطور یک نگاه با نگاه من آشنا نبود؟ توی پیچ و خم این جاده ی زندگی من خسته هنوز در حسرت یک دست گرم وفادار... چطور از بین این همه آدم های رنگ وا رنگ یک قلب همرنگ قلب من پیدا نشد؟
...نگاه آشنا در این همه چشم، ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم...
سبکباران ساحل ها ندیدند، به دوش خستگان باری است دنیا
مرا در موج حسرت ها رها کرد، عجب یار وفاداریست دنیا!
خدایا یعنی این مسیر همون مسیر سبزیه که سهراب سال ها پیش طی کرده... آیا من دارم به همون چیزی فکر میکنم که سهراب فکر میکرده و این رنگ دامنه ها... و تونل... و غربت رنگین قریه های سر راه؟ و درختان صنوبر...
شاید این ها تنها بازمانده های روزگار سهراب باشن، باقی چیزها همه تغییر کرده، حوضچه های پرورش قزل آلا و مغازه های توریستی گوشه و کنار و ماشین های راه سازی که انگار اون ها هم از فرسایشی شدن کارشون به ستوه اومدن...
...عجب آشفته بازاریست دنیا، عجب بیهوده تکراریست دنیا...
خدایا دل من هم عجیب گرفته است... و وقتی به خونه های دور دست روی کوه نگاه میکنم، و به فاصله ای که داریم فکر میکنم... و به اینکه همیشه فاصله ای هست...
هر چه بیشتر در دل کوه های البرز جلو میریم، تصاویر منظره ها برای من مأنوس تر میشن، درخت هایی که جای خودشون رو به بوته های خار میدن... ولی شکوه کوه همچنان پابرجاست. به سمت راست جاده، چند ده متر پایین تر از دیوارهای فرسوده این دره های عجیب، رود هراز با خروش و عجله راه خودش رو از بین سنگ های صیقل خورده پیدا میکنه و به سمت معشوقش (دریا) میره... و من میدونم که راه درازی در پیش داره...
...میان آنچه باید باشد و نیست، عجب فرسوده دیواریست دنیا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم