جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۳

آخرین امتحان

وقتی یه بچه دبیرستانی بودم، روزهای خرداد ماه همیشه خیلی کندتر و سخت تر از همیشه می گذشت، روزهای امتحان و درس هایی که گرچه همه رو فوت آب بودم، ولی به هر حال بر خودم واجب میدونستم که برای رفع تکلیف و عذاب وجدان، شب امتحان حتما یکی دو دور مرورشون کنم...
و برنامه ی امتحانی که هر روز یکی از سطرهاش رو با اشتیاق خط می زدم و تعداد امتحانای باقی مونده و تعداد روزهای مونده به آخرین امتحان رو می شمردم...
و چقدر اون حس و حال یکی دو روز آخر خوشایند بود، روز قبل از امتحان آخر که در حال درس خوندن با خودم فکر میکردم فردا این موقع از شر امتحان و مدرسه راحت شدم! و صبح امتحان، قبل از جلسه و زیرگذر خوابگاه که انگار از همیشه خلوت تر بود و حس و حال تابستونی داشت! و خودکاری که دیگه راستی راستی داشت توی جیبم سنگینی میکرد! بعد از امتحان آخر و آخرین دیدار دوستانی که من همیشه بابت یاد دادن معنای واقعی "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" بهشون مدیونم... و باز هم من می موندم و تنهایی و بی حوصلگی بعد از ظهر تابستون...
حالا که بعد از سال ها به اون روزها و دوران فکر می کنم، انگار که همه ی این ها انگار یه سراب بود... یه بازی بچه گانه بود... نه اون درس ها برام سودی داشت و نه اون نمره های 20 و نه شاگرد اول مدرسه بودن... اون روزها رو با سرعت گذروندم تا به هیچ برسم! والان بزرگترین افسوس من نه از گذر سریع اون روزها، بلکه از گذر بی خاطره ی اون هاست... از خاطره ای که هیچ وقت شکل نگرفت...
و بارها از خودم می پرسم چرا اونکه "باید" هیچ وقت سر راهم قرار نگرفت... تا نگاه به اون روزگار دور رو برای هر دومون به یه خاطره ی شیرین تبدیل کنه... و بهترین روزهای عمرم رو در کنارم باشه... افسوس که آدم بر سرنوشت خودش احاطه ای نداره... افسوس که نشد، افسوس که تنها موندم!

۱ نظر:

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم