یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۳

بدرود رمضان!

ماه رمضون، عذاب بیدار شدن های نیم شب و خوردن سحری بین خواب و بیداری صرفا برای رفع تکلیف، دعای سحر و شمارنده ی معکوس روی صفحه تلویزیون که آدم رو برای خوردن آب به عجله میندازه (و یاد گوینده ی رادیوی سال های دور که می گفت: "شنوندگان گرامی، تا اذان صبح به افق اصفهان تنها یک دقیقه ی دیگر وقت باقیست!")، صدای اذان صبح، نماز صبح و چرت بعد از سحری (که خدا نکنه سحری سنگین بوده باشه، وگرنه ممکنه کار دست آدم بده!!!) و شروع یه روز گرم و طولانی (که البته برای من خوشبختانه زیر کولر و سرگرم کار به سرعت می گذشت)، بی رمقی دم غروب و مهمونی های دورونی افطاری که توفیقی برای دور هم جمع شدن و دیدار اقوامه، گپ زدن های مختصر سالیانه با آدمایی که شاید اگه عید نوروز و ماه رمضون نبود، همین سالی یکی دو بار هم از هم سراغی نمی گرفتیم، و سنگینی و کرختی بعد از افطار...
ماه رمضون برای من با این خاطره ها اجین شده، ماهی که با همه ی خوبی ها و بدی هاش امسال هم بالاخره داره به آخر میرسه... هرچند این روزهای آخر دیگه جزو قسمت های لوس ماجراست، اما باعث میشه یه حس دلتنگی به آدم دست بده، با وجودیکه هر سال برای من از معنویت ماه رمضون کم میشه، ولی هنوز هم معدود چیزهایی هست که منو با این ماه پیوند میده، مثل همین سحر آخر، مثل هلال شوال و مثل شب عید فطر (که همونطوریکه قبلا هم گفتم به نظر شاید من تنها عید واقعی و موجه مذهبی باشه).

پیشاپیش عید فطر دوستانی که امسال روزه گرفتن و دوستانی که روزه نگرفتن ولی این عید رو دوست دارن، مبارک باشه.

پ.ن: خیلی نامردیه که بعد کلی زحمت و عذاب تونستی بشقابت رو خالی کنی، بعد سرت رو برگردونی ببینی دو تا کفگیر برنج و چهارتا سیخ کباب اومده توی بشقابت!!!

ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد، المنه لله
آنکس که بود آمدنی آمده بهتر
و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به
برآمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه
من روزه بدین سرخ‌ترین آب گشایم
زان سرخ‌ترین آب رهی را ده و مسته...

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۳

هنر تولید مثل!

بیشتر آدم ها توی زندگیشون هیچی نیستن! یعنی در طول عمرشون نه هیچ کار مهم و ماندگاری انجام میدن، نه اصلا به این فکر می کنن که می تونن یا باید چنین کاری انجام بدن، و نه اصولا به چنین چیزی باور دارن! (البته منظورم از این کار بزرگ و ماندگار الزاما خدمت به بشریت نیست، این کار میتونه به سادگی خدمت به خودشون باشه، مثل عشقی که از صدای سخنش در این گنبد دوار ماندگارتر نیست...) و برای همین بزرگترین دغدغه هاشون هم از دید انسانی که یه کم زاویه دید متفاوتی داشته باشه جز مسائل بچه گانه ی بی ارزش و پوچی نیست (گرچه تمام نظرها به جای خود قابل احترامند)!
اما وجه اشتراک بیشتر این انسان های بی هنر یه چیزه و اونم اینکه اکثرا به سایز آلت (در مردان و تعداد شکم زائیدن در زنان)، تعداد پرده های بکارتی که پاره کرده اند یا تعداد زنانی که با اون ها خوابیدن (انحصارا در مردان)، و تعداد فرزاندانشون افتخار میکنن. انگار فرو کردن یک آلت راست شده در یک سوراخ آماده و ریختن چند سی سی اسپرم در عمق واژن یک زن (درمردان یا باز کردن پاها و چند دقیقه تحمل سنگینی یک مرد در زنان) چقدر کار شاق و دشواریه که از عهده ی هر ننه قمری بر نمیاد! بماند که این کار معمولا به لحاظ فیزیکی هم کار خوشایندیه که بیشتر انسان ها به انجامش گرایش طبیعی دارن.
اما به هر حال برای کسی که در تمام عمرش هیچ کار دیگه ای از دستش بر نمیاد که برای خودش انجام بده، شاید این بزرگترین دلخوشی باشه! بچه های بی گناهی که اکثرا بدون کمترین فکری در مورد آینده و سرنوشتشون از همون بچگی به حال خودشون رها میشن تا مثل علف خودرو با پرسه زدن توی کوچه پس کوچه ها بزرگ بشن و در این بین به فرهنگ جهالت و تعصب و خوی وحشی گری ایرانی به خوبی خو می گیرند... روندی که به جای "بزرگ شدن" بایست اسم "گرگ شدن" روی اون گذاشت.
و بعد از ده بیست سال ما با نسلی روبرو هستیم که برای بقا همدیگه رو می درند، چون یاد نگرفته اند که انسان باشند، چون کسی ازشون چنین چیزی نخواسته، چون فلسفه ی وجودشون توی این دنیا چند دقیقه لذت یک نزدیکی یا عدم استفاده ی پدرشون از کاندوم به دلیل شرم! از زن داروخونه چی بوده! و چه بی شرمی ای بزرگتر از نابودی زندگی یک انسان به اسم زندگی بخشیدن به او؟؟؟ چنین نسل بی هویتی مسلما رسالتی جز ادامه ی روند محتوم بقای نسل ندارند! و من فکر می کنم دیروز و امروز و فردا و تا زمانی که یک انقلاب فکری و فرهنگی در بین مردم ما رخ نده، ما با این معضل دست به گریبان خواهیم بود و تا اون زمان تولید مثل به عنوان تنها هنری که نزد ایرانیان است و بس! توسط بلندگوهای رژیم کثیف فاشیستی با افتخار به عنوان یک تکلیف الهی و ملی ترویج میشه!
و من فقط برای خودم خوشحالم که جزئی از این روند نبوده و نخواهم بود... به قول جلال: من اگر بدانی چقدر خوشحالم از اینکه آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم!
البته وقتی من این حرفو میزنم یه تفاوت اساسی با اون کمونیست سرسپرده ی روحانیت داره و اونم اینکه جلال این حرف رو از سر ناتوانی و صرفا برای تسلی دادن به خودش میزنه و (بنابر اقرار خودش) اگر می تونست لحظه ای در انجام این کار فروگذار نمی کرد و من فکر میکنم (به لحاظ وسعت) یک تخته فولاد بر مراز خودش ایجاد می کرد!

شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۳

مسئولیت پذیری

زندگی سختی شده!
شایدم من سختش میکنم! ولی فکر نکنم!
من کلا آدم فوق العاده مسئولیت پذیری هستم، وقتی کاری رو بر عهده بگیرم تا به بهترین شکلی که میتونم انجامش ندم، خیالم راحت نمیشه و اون کار مثل یه بار بزرگ روی دوشم سنگینی می کنه.
البته وقتی که کار تموم میشه معمولا نتیجه ش (حداقل به لحاظ فنی و نه تجاری) بسیار رضایت بخشه و اون حس رهایی از زیر بار یه مسئولیت و تعهد، خیلی لذت بخشه.
اما اخیرا فشار کاری به طرز طاقت فرسایی افزایش پیدا کرده، نمی دونم تا کی بتونم به این صورت ادامه بدم؟ فقط مطمئنم خیلی طول نمی کشه تا کم بیارم... امیدوارم کار به اونجا نکشه و بالاخره بعد چندسال زحمت به معنای واقعی طاقت فرسا و شبانه روزی روی موفقیت رو ببینم...