پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

مرگ پایان کبوتر نیست ...

تقدیم به اونکه منو با تمام خستگی هام تنها گذاشت ...


بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
 و باتمام افق های باز نسبت داشت
 و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
 و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
 و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
 برای اینه تفسیر کرد
 و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
 همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
 برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
 که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
 و رفت تا لب هیچ
 و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
 که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم  ...

تو مگه قسم نخوردی .... دلمو تنها نذاری ...

اونکه ادعا می کرد یه روز عاشقته , تو رو تو ویرانه ها تنها گذاشت ...

بی خبر رفت و تو این بیراهه ها , رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت ...

هر چي آرزوي خوبه مال تو , هر چي که خاطره داريم مال من
اون روزاي عاشقونه مال تو , اين شباي بي قراري مال من ...

آخر غربت دنياست ... آخر غربت دنياست , مگه نه ؟ اول دو راهي آشنا شدن ....

نمی دونم چرا رفتی ... من که دوستت داشتم , تو که باورم کرده بودی , من که تازه داشتم بهت عادت می کدم , به اذیت کردنات , به شیطنت هات , به ... بی وفائی هات

من که در گریزم از من , به تو عادت کرده بودم , از سکوت و گریه ی شب به تو هجرت کرده بودم , از گل و سنگ و ستاره با تو صحبت کرده بودم , خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم ...

خدایا , کاری کن از بهشتت , بتونه اشکامو ببینه ...

گرچه بی خبر رفتی , اما ... من میگم که تا قیامت ... برو زیبا به سلامت ...

تو برو سفر سلامت ... غم من نخور که دوریت ... واسه ی من شده عادت ...

هرگز فراموشت نمی کنم ...

دوستت دارم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم