چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

خداحافظ ...

سلام
توي چند روز گذشته با خيلي چيزا خداحافظي کردم ... خيلي چيزا رو براي آخرين بار تجربه کردم ...
با تموم شدن اين ترم ... درس منم توي دوره ي کارشناسي تموم شد ... متاسفانه کارشناسي ارشد امسال رو با يه بد شانسي و يه اختلاف خيلي خيلي کم قبول نشدم ...
حالا ... دوباره يه خداحافظي ديگه ... از همه ي روزاي تنهايي ...
پنجشنبه ي گذشته , آخرين کلاسم رو توي اون دانشگاه رفتم ... و با خودم فکر کردم ... ياد اولين کلاسم افتادم ... باورش سخته ... يعني 4 سال ديگه از عمرم به همين سرعت گذشت ؟؟؟ انگار همين ديروز بود که براي اولين بار اولين کلاس دانشگاه رو تجربه مي کردم ...
و فکر کردم ... که درسته با اون روز خيلي فرق کردم ... اما يه چيزي هست که هنوز هيچ فرقي نکرده ...
يادم نميره ... نه ... هرگر اون روزاي اول دانشگاه رو يادم نميره ... همه ش به دنبال يه کسي بودم ... با خودم مي گفتم توي دبيرستان که نشد ... شايد اينجا ...
اما نه ... همه ش يه رويا بود , يه روياي لعنتي ... خيلي زود فهميدم که اينجا هم کسي مثل من نيست , که بايد چهار سال ديگه هم تنها باشم , به خصوص اينکه توي رشته ي ما هم اوضاع يه طوري بود که خب ... به قول همه ي بچه هاي دانشگاه خيلي خوش به حالمون بود ...
اما دريغ ...
دریغ
دریغ ...



خداحافظ روزای تنهایی
خداحافظ درخت های خوشبخت جاده ی صبح های تنهایی
خداحافظ چراغ راهنمای تنهای همیشه قرمز ...
خداحافظ ایستگاه اتوبوسی که هر روز عصر شاهد تنهایی هام بودی
خداحافظ راهروهای خالی و سوت و کور بعد از ظهر های دانشگاه ... ممنون که حضور تنهای منو تحمل کردید
خداحافظ تنها پاتوق تنهایی من ... سایت اینترنت همیشه شلوغ ... کامپیوترهایی که میل های خصوصی منو خوندین ...
خداحافظ نیمکت های خالی ... ببخشید که همیشه تنهایی میومدم سراغتون ... آخه کسی رو نداشتم ...
خداحافظ کتابخونه ی پر سر و صدا ... کتاب هایی که همه ی تنهائیمو پر کردید ... و خیلی بهتون مدیونم
خداحافظ آروزهای بزرگ من
خداحافظ آروزهای بزرگ من
خداحافظ آروزهای بزرگ من ...
ببخشید که هرگز نتونستم بهتون برسم ... آخه من که تقصیری نداشتم ...
دلم برای همه تون تنگ میشه ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم