خسته ام، انگار صد سال پیاده راه آمده ام ،
انگار صد سلسله کوه را روی شانه هايم حمل کرده ام ،
انگار هزار سال است که پلک هایم را نبسته ام ...
خسته ام، آنقدر خسته که نام خود را هم فراموش کرده ام ،
خسته ام، انگار این جاده های سرد و خاکی دلواپسي تمام شدنی نیست ،
از دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بر من سبز شده اند ، گلایه مندم ،
خسته ام نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم ،بگو ، چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من عبور کند و ستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوس های قلبم باشند ؟
چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزوها بشویم و روی طناب دلواپسی پهن کنم ؟
اگر شوق رسیدن به دستهایت نبود ، هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم و اگر صدای گوشنواز تو نبود ، از گوشه تنهایی بیرون نمی آمدم ،
اگر شوق دیدن چشمهایت نبود ، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید ، معنای جهان را نمی فهمیدم ....
خسته ام، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز بر با شکوه ترین قله زندگی بایستم و همراه با ستاره ها و خورشید به تو سلام كنم ...........
انگار صد سلسله کوه را روی شانه هايم حمل کرده ام ،
انگار هزار سال است که پلک هایم را نبسته ام ...
خسته ام، آنقدر خسته که نام خود را هم فراموش کرده ام ،
خسته ام، انگار این جاده های سرد و خاکی دلواپسي تمام شدنی نیست ،
از دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بر من سبز شده اند ، گلایه مندم ،
خسته ام نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم ،بگو ، چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من عبور کند و ستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوس های قلبم باشند ؟
چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزوها بشویم و روی طناب دلواپسی پهن کنم ؟
اگر شوق رسیدن به دستهایت نبود ، هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم و اگر صدای گوشنواز تو نبود ، از گوشه تنهایی بیرون نمی آمدم ،
اگر شوق دیدن چشمهایت نبود ، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید ، معنای جهان را نمی فهمیدم ....
خسته ام، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز بر با شکوه ترین قله زندگی بایستم و همراه با ستاره ها و خورشید به تو سلام كنم ...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم