جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

شب یلدایی من ...

شب یلدایی من ...
دوباره يه شب يلداي ديگه از راه رسيد ...
يلدا ... شب سرد و تاريك و بي انتها ... گاهي با خودم فكر مي كنم كه همه ي زندگي من مثل همين شب يلدا بوده : سرد و تاريك و طولاني ...
آره ... حتما همينطوري بوده ... شب هاي غربت و بي کسي ... شب هايي که از تنهايي جون آدم به لبش ميرسه و ديوونه وار دنبال کسي مي گرده که بتونه حداقل چند دقيقه اي از شر اين تنهايي لعنتي خلاص بشه ... اما ... اگه نتوني آدم مسخره اي باشي , مثل اکثر کسايي که دور و برت هستن , اگه نتوني حرفاي زشت بزني و براي خندوندن يا سرگرميشون هر حرکتي رو انجام بدي , اونوقته که بهت ميگن تو چقدر خشک و بي احساسي ! چقدر کلاس ميذاري ! يه کم خودموني باش !!! و اونوقته که براي همه شون غير قابل تحمل ميشي و فقط وقتي ازت يادي مي کنن که کارشون بهت گير باشه (و البته من هميشه از کمک کردن بهشون خوشخحال ميشم , اما ديگه اسم دوستي روي اين رابطه ها نمي تونم بذارم ... يا حتي رفاقت , فقط بهش ميگم آشنايي يا تأمين منافع , اونم از نوع يک طرفه ش!) ... اما اونا که نمي دونن , يعني نمي فهمن , اصلا شايد از اول هم قرار نبوده بفهمن ...
البته نمي خوام بهشون توهين کنم , چون معتقدم همه ي آدم هاي بي آزار خوب هستن , اما من فکر مي کنم خدا هر کسي رو براي يه چيزي آفريده ... مثلا يکي رو آفريده که اصلا توي زندگيش هيچ چيزي رو جدي نگيره , يکي ديگه رو يه طوري که به جز منفعت خودش هيچ چيز ديگه اي براش مهم نباشه و اصلا نتونه معني عشق و اين چيزا رو درک کنه , يکي رو براي کار کردن , که از صبح تا شب براي يه لقمه نون به قول خودش حلال جون بکنه , و هرگز حتي به اين موضوع فکر هم نکنه که يه جور ديگه هم ميشه زندگي کرد . يا يکي رو براي درس خوندن , يکي رو براي هيچي ... يکي رو هم براي تنهايي ...
آدما چقدر با هم فرق دارن ... بگذريم ...
امشب شب يلداست , شبي که همه دور هم جمع ميشن , شبي که تنهايي درش جايي نداره ... شبي که تا صبح همه ش پر از شادي و خوشحاليه ... اما ... شب يلداي امسال من هم مثل همه ي شبهاي ديگمه , يا شايدم همه ي شباي ديگه م شبيه امشبه , همه ي شبام شب يلداست ... شايدم همه ي زندگيم ... اما نه يلداي شلوغ و آشناي پر از قصه ... بلکه يلداي تنهايي و غربت و غصه ...
خدا جونم ... پس شب يلداي من کي سحر ميشه ؟؟؟ خسته شدم ... خدايا ... خسته شدم ...
خدايا ستاره ي شب يلداي من کجاست ؟؟؟ خدايا ... چرا دو تا ستاره رو توي اين شب قشنگ از هم دور کردي ... اونقدر دور که حتي نمي تونن فکر سحر رو به ذهنشون راه بدن ... خدايا ... ستاره ي شب يلداي من کجاست ؟؟؟


شب يلدام اي خدا سحر نميشه
چرا فصل سرد غصه در به در نميشه ؟
شب من سرد و سياه و سوت و کوره
چرا اين غصه ي کهنه سر نميشه ؟
دل من خسته از اين همه سياهي
يه ستاره حتي با اون ديگه همسفر نميشه
اگه خورشيدو يک لحظه توي روياهام مي ديدم
مي دونستم که دعاهام , ديگه بي اثر نميشه
دلم از ترس شب و سرما گرفته
رفتن و به اون رسيدن اما بي خطر نميشه ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم