یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

پاره پاره هایی از داستان پسرک و شاهزاده ی مهربون سرزمین رویاهای کودکانه ...

یر سقف کبود آسمون مهربونی , اون طرف رویاهای کودکانه , وسط جنگل سبز قصه , جایی که تا حالا پای هیچ آدم بدی به اونجا نرسیده بود ... نزدیک یه دشت باز و بی انتها که با گل های یاس و شقایق فرش شده بود , یه کلبه ی چوبی کوچیک قشنگ انتظار می کشید ... داخل کلبه ی چوبی قشنگ ... روبه روی یه شومینه ی آجری که توش هیزم های خشک با سر و صدای زیاد می سوختن تا دل کلبه ی تنها رو گرم کنند , یه کانایه ی نرم انتظار می کشید ... کمی اون طرف تر از کاناپه , کنار پنجره ی کلبه که با پرده ای از جنس حریر نرم و لطیف راز دل کلبه رو از غریبه ها پنهون می کرد , یه تختخواب خالی انتظار می کشید ...
***

پسرک خسته بود ... خیلی خسته ... انگار صد سال راه رو پیاده اومده بود ... اما توان موندن نداشت ... توان ایستادن و استراحت کردن نداشت ... محکوم بود ... که بره ... که بره تا یه جای دور ... انگار یه یوغی به گردنش بود که راه نفسش رو می بست ... یه زنجیری به پاش بود که امانش رو می برید ... یه باتلاقی زیر پاهاش بود که اگه یه لحظه می ایستاد برای همیشه درش فرو می رفت , نمی تونست بمونه , باید می رفت به یه جای دور ... جایی که خودش هم نمی دونست کجاست ... نمی دونست اصلا چنین جایی توی این دنیا وجود داره یا نه ؟؟؟ جایی که دست هیچ غریبه ای بهش نرسه ... جایی که بتونه مثل کسی که تا حالا توی زندگیش ندیده , یه طوری که خودش هم نمی دونه چه طوریه ... یه جور خوب ... یه جور خاص ... یه جور متفاوت زندگی کنه , آره ... پسر باید می رفت , گرچه راه رو بلد نبود , گرچه هیچ عابری باهاش مهربون نبود , از هر کسی که نشونی رو می پرسید ... حتی بهش نگاه هم نمی کرد ... اگه هم کسی پیدا میشد که به خودش زحمت نگاه کردن بده , زیر چشمی , یه طوری که توی دل پسر رو خالی می کرد ( همون طوری که به جنایتکارها نگاه می کردن ) , با سرزنش و تمسخر نگاه زیر چشمی به پسر می انداخت و رد می شد... شاید پیش خودش فکر می کرد این پسره حتما زده به سرش ... آره ... طفلکی دیوونه شده ...
اما پسر ناامید نمی شد ... باید می رفت , اون دنبال یه کسی می گشت ... آره ... باید پیداش می کرد , خیلی زود ... زیاد فرصتی نداشت ... آذوقه ای هم براش نمونده بود ... باید هر چه زودتر پیداش می کرد ... اما یه مشکلی بود ... پسر اسمش رو نمی دونست ... شاید هم می دونست , اما به یاد نمی آورد ... آخه تا حالا اونو ندیده بود ... یا شایدم دیده بود , اما نمی شناختش ... حتی نمی دونست چه شکلیه ... یا اینکه اصلا وجود داره یا نه ؟؟؟ فقط قبلا چند بار براش نامه داده بود ... آره , نامه هاش رو به همین آدرسی که نداشت پست کرده بود ... به همین آدرسی که نداشت ! و خب نامه ها به دستش رسیده بود ... آره , پسر دیگه در این مورد شک نداشت , گرچه زیاد مطمئن نبود ... اما براش نوشته بود که داره میاد ... که منتظرش بمونه ... که از دست این تنهایی هاش خسته شده ... داره میاد ... ازش خواسته بود که چشم به راهش بمونه ... ازش قول گرفته بود که هر چقدر هم طول بکشه چشم به راهش بمونه , تا بیاد پیشش ... تا با هم برن یه جای دور ... جایی که هیچ کدوم بلد نبودن کجاست , شاید یه جایی اون طرف رویاهای کودکانه ... وسط جنگل سبز قصه , یه جایی نزدیک یه دشت باز و بی انتها که با گل های یاس و شقایق فرش شده بود , و یه کلبه ی چوبی کوچیک قشنگ انتظارشون رو می کشید ...
اما پسر باید می رفت ... نمی تونست بمونه ... گرچه خیلی تنها بود ... خیلی خسته بود ... گرچه رهگذرها باهاش نامهربون بودن ... گرچه مسیر رو نمی دونست ... گرچه اونو نمی شناخت ... اما پسر نمی تونست بمونه ...
***

هوا رو به تاریکی می رفت که پسرک به زحمت از آخرین پیچ جاده گذشت ... نگاه پسر به مقابلش دوخته شد ... وای خدای من ... اون به جایی رسیده بود که از اونجا می تونست تا امتداد دوردست ترین و دست نیافتنی ترین افق کوه های دور رو ببینه ... یعنی اونجا واقعا وجود داشت ؟؟؟ این همون راهی بود که پسر باید می رفت ؟؟؟ یعنی جنگل سبز قصه پشت اون کوه های دور دوردست ترین و دست نیافتنی ترین افق بود ؟؟؟ جایی که می تونست گمشده ش رو پیدا کنه ؟ شاهزاده ی با وقار و مغرور رویاهای بلورینش رو ؟
حتی فکرش هم پسر رو به وجد می آورد و باعث میشد که خون تازه ای توی رگ هاش جریان پیدا کنه , آره ... فکر اینکه پشت اون کوه های دور ... یه جایی اون طرف رویاهای کودکانه , یه شاهزاده ی مهربون و دوست داشتنی انتظارش رو می کشه , اون منتظره تا پسر بره پیشش , منتظره تا اونو خیلی محکم در آغوش بکشه ... لبهای خسته ش رو ببوسه و موهای پریشونش رو از روی پیشونیش کنار بزنه تا بتونه درست توی چشمای پسرک نگاه کنه ... آره , توی جشماش زل بزنه و بدون حتی یا کلمه حرف تموم رویاهای پسر رو از ته قلبش سرچشمه می گیرن و به چشماش میریزن , بخونه ... و برای همیشه باهاش بمونه ... توی هر شرایطی تنهاش نذاره , هرگز ... آره , آخه خود شاهزاده به پسرک قول داده بود , همون آخرین شبی که توی خوابش اومد , و فقط اجازه داد تا پسر برای یک لحظه صورت مهربونش رو ببینه ... آره , اون شب شاهزاده ی مهربون کلی حرف های قشنگ دیگه هم به پسرک گفت , حرفایی که پسر می خواست فقط مال خودش باشن , حرفایی که اون بلد نبود , آخه تا قبل از اون هیچ کس بهش نگفته بود ... حرفای غریبی که پسر فقط با قلبش می تونست اونا رو معنی کنه ...
پسرک تکه کاغذی رو از جیب پیرآهن پاره پاره ش که درست روی قلبش قرار داشت , بیرون آورد و با دقت و اشتیاق بهش نگاه کرد , آخه این تنها نشونی بود که از شاهزاده ی مهربون شهر قصه ها داشت ... روی اون کاغذ , زیریه تصویر کم رنگ از پسر کوچولوی قصه ی ما , فقط یه جمله به چشم می خورد , جمله ای که همه چیز پسر بود , تمام امید و آرزوش برای طی کردن این راه و تحمل این همه سختی و بدبختی ... جمله ای که فقط پسر معنای اونو می فهمید : دوستت دارم , پ . ت . خ .
***

پسرک اولین شبش رو به خاطر آورد ... همون شب سردی رو که تنهای تنها بود و با تنهایی درد دل می کرد ... اونقدر درد دل کرد و اشک ریخت که خسته شد و خوابش برد ... اما از بخت خوشش باد شرق صدای گریه ش رو به گوش شاهزاده ی مهربون شهر قصه ها رسوند ... شاهزاده تا حالا چنین صدای غم انگیزی رو به جز مواقعی که با قلب خودش درد دل می کرد , نشنیده بود ... برای همین طولی نکشید که این صدا شاهزاده رو افسون کرد , انگار به یه خواب شیرین فرو رفت , یه خواب خوش , یه رویای ناب که تا حالا هرگز توی زندگیش ندیده بود ... چه رویای خوبی بود , چقدر قلب شاهزاده از این رویا آرامش گرفته بود ... برای همین شاهزاده تصمیم گرفت بره و صاحب این نوای غم انگیز رو پیدا کنه . اون در خلاف مسیر باد شرق به راه افتاد ... رفت و رفت تا به دشت رویای پسرک رسید ... آره , دشت رویای پسر همون جایی بود که شاهزاده دنبالش می گشت , یه جایی دور از دست آدمای بد که شاهزاده ی قصه ی ما می تونست منتظر بمونه تا پسر بیاد ... بیاد و لباش رو ببوسه و اونو برای همیشه تصاحب کنه ... گرچه شاهزاده با خودش فکر می کرد که روحش قبلا توسط این پسر تصاحب شده .
شاهزاده در حالی که توی دشت رویاهای پسر قدم می زد , بر فراز جنگل سبز قصه ها , یه جایی اون دوردورا متوجه یه کلبه ی چوبی قشنگ شد ... از همون هایی که توی سرزمین رویاهای خودش هم داشت ... با خودش گفت من میرم اونجا و منتظر می مونم , هر چقدر لازم بشه منتظر می مونم تا پسر بیاد و برای همیشه منو تصاحب کنه ... گرچه شاهزاده با خودش فکر می کرد که روحش قبلا توسط این پسر تصاحب شده .
با اینکه در تموم این مدت شاهزاده حتی یک کلمه هم حرف نزد , اما نمی دونست چطوری پسر تونسته بود تمام رویاهاش رو بشنوه ! شاید برای این بود که این سرزمین متعلق به اون پسر بود ... و برش احاطه داشت ... وقتی صدای شاهزاده برای اولین بار به گوش پسرک رسید , برای لحظه ای هاج و واج موند ... اول فکر کرد که این حتما پژواک گریه های خودشه که داره از ته قلبش می شنوه , اما وقتی خوب دقت کرد , دید انگار که نه ...
توی ددل پسر آشوبی به پا شد , نمی دونست باید این طنین دل نشین رو باور کنه یا نه ... اما دلش می خواست تا همیشه به این آواز گوش بده , چون باعث می شد احساس سبکی کنه , درست مثل یه پر ... شاید هم سبک تر از اون ... باعث میشه آزاد بشه , از خیلی چیزها رها بشه و فقط به یه جا و یه چیز تعلق داشته باشه ... کمی که گذشت ... پسر حس کرد این نوا اونقدر قشنگ و حزن انگیزه که می تونه بهش دل ببنده , چون دقیقا طعم ناله های شبانه ی خودش رو داره ... پسرک اون شب حس دیگه ای داشت , حسی که براش غریبه بود ... تا حالا تجربه ش نکرده بود , اصلا نمی دونست چیه ؟ چرا اینطوریه ؟ اصلا باید به این حسش اعتماد کنه یا نه ... خواست به عقلش رجوع کنه , اما دید که عقلش هم داره اشک میریزه ... نخواست خلوتش رو به هم بزنه , آهسته برگشت و رفت سراغ دلش ... دید که دلش در حال سوختنه ... خواست آتیشش رو خاموش کنه ... اما دلش نیومد ...
هر چی بیشتر گوش می کرد , بیشتر مجذوب می شد ... با اینکه حتی صاحب این صدا رو نمی شناخت و نمی تونست اون رو از داخل کلبه ی چوبی ببینه ... آخر پسر پسر کوچولوی تنها , اینقدر به این نوا گوش کرد که کم کم حس کرد داره صاحب این صدای جادویی رو می شناسه ... آره , اون همون شاهزاده ی مهربون قصه بود ... پسر خیلی تعجب کرد , آخه چطور یه شاهزاده ی مهربون می تونست اینقدر تنها و بی کس باشه ؟ آخه مگه شاهزاده ها هم تنها و غمگین می شدن ؟ اون یه چیز دیگه رو هم نمی دونست , اینکه آیا اصلا اجازه داره که عاشق شاهزاده بشه یا نه ؟ اما هر چی که بود , نتونست زیاد مقاومت کنه ... حس کرد که کم کم داره توی دام عشق شاهزاده ی مهربون قصه اسیر میشه ... آره , اون توی این دام اسیر شد ... فکر می کرد این باعث میشه نوای دلش آروم تر بشه ... اما نه تنها صدای گریه هاش تمام نشد , بلکه سوز غمگینی هم با هر نفسش همراه شد ...
همون شب پسر در امتداد دوردست ترین و دست نیافتنی ترین افق شاهد تولد یه ستاره کوچولو بود ... اون پیش خودش فکر می کرد که این حتما ستاره ی منه ... ستاره ی خوشبختی منه , که منو به سمت رویای شیرینم راهنمایی می کنه ...
***

پسرک با کوله پشتی کهنه ش به سمت کوه های دور به راه افتاد , اون می دونست که راه سختی در پیش داره , باید از این کوه های بلند عبور کنه , تا بتونه به جنگل سبز قصه برسه .
راه سختی بود , پر از سنگ ریزه و خاشاک , کفش های کهنه ش دیگه طاقت مراقبت از پاهای نحیفش رو نداشتند ... اون ها هم دیگه از رمق افتاده بودن ... میخواستن پسر رو تنها بذارن ... دل پسر به حال کفش هاش سوخت , آخه اونا خیلی حیوونکی بودن و گناه داشتند , پسر دیگه دلش طاقت نیاورد , ترجیح داد کفش های پاره ش رو که حسابی خاکی و کثیف شده بودن بازنشسته کنه ... اون ها رو از پاش درآورد ... البته به زحمت , چون پاهاش حسابی تاول زده بود و میسوخت , پسر پیش خودش فکر کرد که چطور باید باقی راه رو با این پاهای تاول زده و برهنه طی کنه , یه لحظه خواست دلش به حال خودش بسوزه , اما نه ... حالا زود بود که بخواد برای خودش دل بسوزونه , آخه اون شاهزاده ی مهربون شهر قصه رو داشت , اون خوشبخت ترین پسر توی این دنیا بود , چطور می تونست برای خودش دل بسوزونه ؟؟؟
اون با گوشه ی لباسش گرد و غبار کفش های کهنه ش رو پاک کرد و اونا رو کنار یه درخت سبز بزرگ پیش هم جفت کرد ... با خودش فکر کرد که این کفش ها چقدر خوشبخت هستن ... حالا دیگه سختی هاشون تموم شده و می تونن تا آخر عمرشون با هم به خوبی و خوشی زندگی کنن ... این فکر که از سرش گذشت باعث شد تا بندهای اون دو لنگه کفش کهنه رو به هم گره بزنه , اونم نه یه گره ی معمولی , بلکه چند تا گره ی کور حسابی ! فکر کرد اینطوری دیگه هیچکس نمی تونه اونا رو از هم جدا کنه ... و وقتی داشت استحکام گره های کور بندهای پوسیده ی کفش ها رو امتحان می کرد از کار خودش خیلی خوشش اومد , اما پیش خودش فکر کرد که پیوندی که این گره های کور بین این کفش ها ایجاد می کنه , در مقابل استحکام پیوندی که بین اون با شاهزاده ی مهربون وجود داره , چقدر سست و بی پایه است ...
بعد پسر کفش های کهنه و پاره ش رو دوباره با احترام کنار هم جفت کرد و با پای برهنه راه جاده رو در پیش گرفت ...
***



پاهای برهنه ی پسرک باعث شد تا سختی مسیر براش بیشتر آشکار بشه ... باید بیشتر احتیاط می کرد , که پاش رو کجا میذاره , آخه ممکن بود سنگ های نوک تیز یا بوته های خاری که گاه بی گاه وسط جاده ی شنی قدیمی سر از زمین در آورده بودند , پاهاش رو زخم کنند . پسر آروم آروم به راهش ادامه داد , در حالی که نگاهش به زیر بود تا یه وقت مورچه های کوچولو رو زیر پاهاش له نکنه و خونه ای رو که با هزار امید و آرزو واسه خودشون و ملکه شون ساخته بودن روی سرشون خراب نکنه ... این نگاه بهش آرامش میداد , باعث میشد که حواسش حداقل به یه کار مفید جمع باشه و به دوری راه و خستگی و تنهاییش کمتر فکر کنه ... پسر همینطور رفت و رفت و رفت ... اصلا متوجه گذشت زمان نبود .
وقتی سرش رو بلند کرد دید که ظهر شده , و خورشید مهربون وسط آسمون نیلیه ... وقتی برای یه لحظه ی نگاهش به خورشید خیره موند , به یاد شاهزاده ی مهربون خودش افتاد , حتما تن اون هم مثل تن خورشید گرم و نورانی بود ... نه , خیلی گرمتر و نورانی تر از تن خورشید ... حس عجیبی به پسر دست داد , دلش میخواست بسوزه ... آره , دلش میخواست اونقدر توی این گرما بسوزه تا چیزی جز خاکستر ازش نمونه ...
برای یه لحظه ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد تا ببینه چقدر از راه رو اومده . و دهنش از تعجب باز موند ! پیش خودش فکر کرد این جاده اونقدرها که از دور نشون میده طولانی و خسته کننده نیست ... اون داستان های زیادی در مورد راه ها و جاده ها شنیده بود , جاده های بی سرو ته , جاده های سرنوشت , بی راهه ها و راه های مستقیم ... ولی پسر نمی تونست تشخیص بده که این جاده از کدوم نوعه ؟ باید فکر می کرد , باید بیشتر فکر می کرد ... اما قبل از اینکه فرصت کنه فکر دیگه ای رو از ذهنش عبور بده , صدایی از زیر پاش شنید ... اولش خیلی تعجب کرد , راستش یه کمی هم ترسید , آخه پسر کوچولوی قصه ی ما هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که از خیلی چیزا نترسه ... به اطراف سرک کشید ... خوب نگاه کرد ... با دقت دور و اطرافش رو سرک کشید ... در کمال ناباوری متوجه شد که جاده ی خاکی پر پیچ و خمی که روش ایستاده بود , داره صداش می کنه :
میدونی پسر ... این داستان هایی که در مورد جاده ها می گن هیچ کدوم واقعیت نداره , در حالی که هیچ کدوم هم دروغ نیست !!!
پسر به قدری تعجب کرده بود که برای چند لحظه نتونست هیچ حرفی به زبون بیاره ... پیش خودش فکر کرد : من تا حالا در مورد جاده ی سخنگو چیزی نشنیده بودم !!!
جاده بلافاصله گفت : خب این به خاطر اینه که همه ی جاده ها سخنگو هستند , اونا همیشه با رهگذرهاشون حرف می زنن , گرچه اغلب رهگذرها صداشون رو نمی شنون و یا اهمیتی بهش نمی دن .
پسر که دهانش از تعجب باز مونده بود با لنکت و سختی گفت : ولی شما ... شما ... یه جاده ی سخنگوی ... یه جاده ی سخنگو هستی که میتونی فکر آدما رو بخونی !؟
جاده با خنده ادامه داد : نه پسر جون , من نمی تونم فکر کسی رو بخونم , اما بعضی از این رهگذرها ... بدون اینکه خودشون متوجه بشن با من حرف میزنن , خیلی هاشون با من درد دل می کنن , خیلی ها از طولانی بودن یا پیچ و خم ها و پستی و بلندی هام شکایت می کنن , اما من فقط حرفاشونو می شنوم و هرگز ایراد ها یا تعریف های اونا در من تأثیری نمی ذاره و باعث نمیشه که حتی یه سنگ ریزه از من کم یا زیاد بشه ...
پسر پیش خودش فکر کرد : چه بد ! مگه میشه کسی اینقدر بی احساس باشه ؟ جاده ادامه داد : من بی احساس نیستم ... اما این سرنوشت منه , من نمی تونم عوضش کنم ... شاید باد و بارون یا حتی چهارپاهایی که از روی من رد میشن , بتونن مسیر من رو عوض کنن , اما من نمی تونم , قدرتش رو ندارم ...
پسر با خودش فکر کرد : چه حرف مزخرفی !!!
جاده ادامه داد : ضمنا این من نیستم که با تو حرف میزنم , این تویی که داری با من صحبت می کنی ... این صدایی که تو از من میشنوی جواب صحبت های خودته , همین !
من فقط یه جاده ی پیر باریک هستم , در واقع یه کوره راه پیر بیشتر نیستم که منتظرم تا یه طوفان یا سیلاب این آخرین ردپای من رو از روی زمین پاک کنه ... من دیگه خسته شدم , فکر کنم کم کم داره وقت بازنشستگیم میرسه .
پسرک دلش به حال جاده ی پیر سوخت , با خودش فکر کرد ای کاش میتونست براش کاری بکنه ... اما جاده گفت : تنها کار و بزرگترین لطفی که می تونی در حقم بکنی اینه که از من عبور کنی و منو تا انتها ادامه بدی , آخه مدت هاست که به جز حیوانات وحشی کسی از من عبور نکرده ... دلم برای روزهای جونیم تنگ شده ... اون موقع برو و بیایی در من جریان داشت ... اون وقت من معنای زندگی رو نمی دونستم , ولی حالا درک می کنم که زندگی چیزی جز همین امیدهای رسیدن نیست ...
صحبت جاده که به اینجا رسید , پسر بغضی رو تو صدای جاده حس کرد ... آروم روی شونه های جاده نشست , دلش به حال جاده ی پیر خیلی می سوخت ... ای کاش می تونست براش کاری بکنه ... تنها کاری که ازش بر میومد این بود که با دستای کوچیکش تن خاکی جاده رو نوازش بده ...
جاده گفت : اما من اسیرم , توی این دشت بی انتها سال هاست که اسیر و پایبندم و میل رها شدن ندارم . پسر پرسید : چرا ؟ چرا نمی خوای رها بشی ؟
جاده جواب داد : چون من مستحق اسارتم ... من جنایتی کردم که سال هاست دارم خودم رو به خاطرش مجازات می کنم .
با شنیدن این حرف دل پسر لرزید , نمی خواست در مورد بدی ها چیزی بدونه , آخه اون با بدی ها قهر بود . اما جاده توجهی نکرد : خیلی سال پیش , موقعی که من جوون بودم و برای خودم اعتبار و نام و نشونی داشتم , آدمای زیادی برای کسب و کار و تجارت و تفریح از من عبور می کردن ... اما من کاری کردم که باعث شد خدا همه ی اون چیزها رو ازم بگیره و من دوباره تنهای تنها بشم ...
پسر نمی خواست بدونه جاده چکار کرده , آخه اون با همه ی کارهای بد غریبه بود . اما جاده توجهی نکرد : میدونم که دلت نمی خواد داستان تلخ منو بدونی ... اما من یه روز یه عاشق تنها و دل شکسته رو که با هزار امید و آرزو به دنبال معشوقش می گشت , به بیراهه بردم ... و باعث شدم که شعله ی یک عشق برای ابد توی یه سینه ی بی قرار محبوس بشه , اونوقت بود که تموم ستاره های آسمون منو نفرین کردند , و من دیگه نتونستم راهم رو توی دل شبای تاریک پیدا کنم ...

پسر خواست از جاده خواهش کنه که دیگه ادامه نده , اما پیش از اینکه حرفی بزنه , بغض جاده شکست . پسر خواست اون رو دلداری بده , براش گفت که این کار جاده خیلی بد بوده ... اونقدر بد و نابخشودنی که مستحق عذابی هزاران برابر بیشتر از تنهایی و اسارته , اما این رو هم به یادش آورد که اون هنوزم میتونه به عاشق های سرگردونی که توی این دشت بی انتها به دنبال مقصدی هستند کمک کنه , و اینکه نباید دیگه هرگز چنین اشتباهی رو تکرار کنه , اونوقت شاید اون عاشق دل شکسته هم جاده رو به خاطر این اشتباهش ببخشه ...
با شنیدن این حرف امیدی در دل جاده پیدا شد , از پسر قول گرفت که اگه در مسیرش با اون عاشق دل شکسته رو برو شد , ازش بخواد که جاده رو به خاطر این گناه نابخشودنیش ببخشه , و برگرده تا با هم به مسیر درست برن , جایی که معشوق وفادار چشم به جاده دوخته تا عاشقش از راه برسه ...
پسر مطمئن بود که عاشق دل شکسته دیگه توی این دنیای کثیف نیست تا بخواد برگرده و پیش معشوقش بره , و بدتر از اون می دونست که معشوق زیبا اونقدر وفادار نیست که تا حالا چشم به راه عاشقش مونده باشه , اصلا شاید تا حالا خودش چند تا عاشق دیگه رو راهی کج راهه های غربت کرده باشه , اما پسر نمی خواست دل جاده ی پیر رو بشکنه ووقتی این قول رو به جاده میداد به یاد شاهزاده ی مهربون افتاد ... حتما اونم یه جایی اون طرف کوه های بلند چشم به جاده دوخته بود و انتظار می کشید ...
پسرک از خودش خجالت کشید , قطره اشکی توی چشماش حلقه زد , از روی گونه هاش لغزید و بر روی تن جاده افتاد ... جاده به خودش لرزید ... خداوندا ... این اشک گرم از ته قلب یه عاشق دل خسته براومده بود , و عجب امانت سنگینی بود که پسر به دست جاده سپرده بود ... آیا جاده ی پیر لیاقت حفظ این امانت رو داشت ؟ با خودش فکر کرد که مسلما اگر لیاقتش رو نداشتم پسرک چنین امانتی رو به من نمی سپرد .
همین فکر آرومش کرد و باعث شد که روی تنش چند تا گل داوودی وحشی سبز بشن ... پسر با دیدن گل ها به یاد فصل زرد افتاد ... قطره اشک دیگه ای توی چشماش حلقه بست که پسر اون رو هم نثار تن خشک جاده کرد ...
***

...

پسر به سختی از دامنه ی کوه بالا رفت ... وقتی حسابی از نفس افتاد , روی تکه سنگی نشست تا نفسی تازه کنه , همین وقت بود که نگاهش به پشت سرش افتاد , به مسیری که طی کرده بود ... پیش خودش فکر کرد : این فاصله ها ... از این بالا چقدر حقیر و ناچیز به نظر میان , ای کاش همه ی آدما می تونستن از این بالا , این جایی که من هستم به زندگیشون , به سرنوشتشون , به گذشته شون نگاه کنن , شاید اونوقت می فهمیدن که زندگی اونقدر ها هم سخت نیست ... میشه عاشق بود, میشه عاشق موند , میشه فراموش نکرد , میشه زندگی رو اینقدر سخت نگرفت ... و بعد نگاهش به جاده ی خاکی باریک و پیری که اونو تا اینجا رسونده بود , افتاد ... با خودش گفت : امان از دست این جاده ها , این ها هستند که بین آدما فاصله میندازن ... و همین ها هستند که فاصله ها رو می کشن تا آدم ها رو دوباره به هم برسونن ... با خودش فکر کرد جاده ای که جاده ی وصال و نزدیکی برای یه نفره , می تونه در عین حال جاده ی غم و غربت و دوری باشه ... این فکر باعث شد به یاد خودش بیافته , و به این فکر کنه که این جاده برای اون چه طور جاده ای خواهد بود ؟
اما در همین وقت حرفای جاده ی پیر رو به خاطر آورد و ترجیح داد که دیگه به این موضوع فکر نکنه . آخه جاده ها هر چی باشن , آخرش سفیر فاصله هاهستن ... و زیر لب فریاد زد : لعنت به این فاصله ها ...
***

...

پاهای پسرک سست شد , نمی تونست باور کنه ... بعد این همه سختی , این همه دوری , حالا وقت اون رسیده بود که دلدارش رو ملاقات کنه , فقط چند قدم تا رسیدن بهش فاصله داشت ... چند قدم کوتاه , کافی بود این قدم های آخر رو با پاهای برهنه و پینه بسته ش برداره تا بتونه معشوقش رو در آغوش بکشه و لبهای عطش کرده ش رو از بوسه ی لب های اون سیراب کنه , فقط کافی بود چند قدم کوچیک برداره تا به همه ی آرزوهای بزرگش برسه ... پسر با خودش فکر کرد بین رویا و واقعیت چه فاصله ی حقیری هست ... حقیرتر از چند قدم کوتاه ...
هر چی به طرف کلبه پیش می رفت , گام هاش سست تر می شد , اون که این همه راه رو با قدم های استوارش طی کرده بود , از کوه های دوردست و دریاهای بی کران و بیشه های ناشناخته گذشته بود ... اون همه ماجرا رو پشت سر گذاشته بود , اما هرگز به این اندازه احساس سستی نمی کرد ...
آرزو داشت که شاهزاده به پیشوازش بیاد , لحظه ای خواست تا با خودش فکر کنه که چرا شاهزاده ی مهربون این کارو نکرده ... به یاد کابوس اون شبش افتاد ... نه ... پسرک عادت نداشت کابوس ها رو باور کنه ... اونا همیشه به آدم دروغ می گفتن , همیشه اشتباه می کردن ... پسر هرگز به اونا اهمیتی نمی داد ...
اضطراب رو می شد از توی نگاه خسته ش خوند , توی دلش آشوبی به پا بود ... شاید نمی خواست باور کنه که این آخر قصه است , و از چند لحظه ی دیگه باید یه قصه ی تازه رو شروع کنه ... شاید نمی تونست باور کنه که بدبختی هاش به آخر رسیدن ... شاید براش خیلی سخت بود که خستگی هاش رو تنها بذاره , یا شایدم از دست تنهایی هاش خسته شده بود ... از همین حالا برای خستگی هاش که قرار بود برای همیشه تنها بشن احساس دلتنگی می کرد ...
توی اون چند قدم آخر , تموم سختی سفر طولانی و سختش جلوی چشماش مجسم شد , انگار خستگی تمام قدم هایی که تا امروز پیموده بود توی پاهاش سنگینی می کرد . هر قدمی که به سمت کلبه بر می داشت , قلبش تندتر می تپید ... نفس به شماره افتاده بود ... گونه هاش از شدت اضطراب سرخ شده بود ... خودش هم نمی دونست چرا ؟؟؟ پسر خوب میدونست که این بزرگترین حادثه ی زندگیشه , برای همین به خودش حق می داد اگه اینقدر مضطرب و نگران باشه ... آخه اون که تا امروز کسی رو نداشت که بتونه لباش رو ببوسه , کسی رو نداشت که بتونه حرف های دل تنهاش رو بهش بگه , کسی رو نداشت که بخواد زندگیش رو باهاش قسمت کنه , کسی رو نداشت که بخواد سرش رو روی شونه های مهربونش بذاره و هرچقدر دلش می خواد گریه کنه , کسی رو نداشت که بتونه از آرزوهای رنگین کمانیش باهاش حرف بزنه , کسی رو نداشت که بتونه هر چقدر که میخواد ... هر طوری که میخواست , هر وقت که میخواست بهش عاشقانه نگاه کنه , کسی رو نداشت که همدم شادی و غمش باشه , شریک لحظه های بی کسیش باشه , کسی که در برابر خدای مهربون به اون سوگند وفاداری یاد کنه و برای همیشه مال اون بشه ... و جسم و روح اون رو تصاحب کنه ... کسی که بتونه به خاطرش بمیره ...
اره , پسر حق داشت که مضطرب باشه ... حالا دیگه می دونست که حق با اونه , که اشتباه نکرده , که قلبش بهش دروغ نگفته ... که باید قوی و شجاع باشه ... پسر توی آخرین گام , دیگه اضطرابی نداشت , بلکه یه شوق و شعف عجیب و قشنگ تمام قلبش رو تسخیر کرده بود ... شوق رسیدن , شوق رهایی , شوق اسارت , شوق خندیدن ( چیزی که مدت ها پیش فراموش کرده بود ) , شوق گریه کردن , شوق تنها نبودن , شوق ما شدن ... توی آخرین قدم تونست تمام رویاهای رنگین کمانیش رو ببینه که با چه هیجانی از توی ذهنش می گشتند ... و بالاخره پسر آخرین گام رو هم برداشت ...
***

...

پسرک دست کوچولوش رو دراز کرد , می خواست گونه های شاهزاده ش رو نوازش کنه , میخواست تن نازش رو لمس کنه ... میخواست دستش رو توی موهای پریشون شاهزاده بکنه و اونا رو حسابی به هم بریزه ... برای لحظه ای حس کرد که واقعا احتیاج داره که با تمام وجودش ... و نه فقط با دستاش , شاهزاده رو لمس کنه ( آخه دستای پسرک برای لمس این همه خوبی خیلی کوچیک بودن ) تا حقیقت وجودش براش ثابت بشه , نه وجود شاهزاده ... که وجود خودش ... تا برای همیشه از این کابوس وحشتناک تنهایی که عمری درش اسیر بود رها بشه ... تا بتونه معنای عشق رو اونطوری که شایسته است , همونطوری که وجود داره (و نه اونطوری که باید باشه , اونطوری که دیگران دوست دارن , اونطوری که بقیه تحسین کنند , اونطوری که اون آدمای بد می تونن تحمل کنن ) درک کنه ...
پسرک دستش رو دراز کرد , جلو و جلو تر ... اما هر چقدر که دستش رو جلوتر می برد حس می کرد که شبه محو شاهزاده ی مهربون شهر قصه ازش بیشتر فاصله می گیره . پسر خیلی ترسید ... خیلی ... شاید خیلی بیشتر از حدی که قلبش توانش تحملش رو داشته باشه , برای یه لحظه با خودش فکر کرد که نکنه اینم یه کابوس دیگه ست ... یعنی پسرک اشتباه می کرد ؟؟؟
توی تموم تنش حس سردی کرد , درست مثل احساس سرد یکی از اولین روزهای فصل زرد ... حس کرد دستش شهامت بیش از این جلو رفتن رو نداره ... قدرتش رو هم نداره ...
چشماش رو بست تا شاید از این کابوس رها بشه ... با خودش گفت که این حتما یه اشتباه بچه گانه ی دیگه ست , مثل همه ی اشتباه های دیگه ش ... آخه پسر همه ش اشتباه می کرد ... با خودش گفت من چه پسر بدی هستم که این همه اشتباه می کنم ... بعد فکر کرد که نه ... این بار دیگه نه ... این بار باید به هر قیمتی که شده لب های شاهزاده رو ببوسم , اگه این بار هم اشتباه کنم , اگه نتونم لب های عطش کرده م رو از تنها چشمه ی پاک سرزمین رویاهام , از لب های زیبای شاهزاده ی مهربون سیراب کنم ... اگه نتونم لیافت خودم رو برای بوسیدن لب های اون به خودم ثابت کنم ... این لب های عطش کرده نمی ذارن آسمون قلبم بارونی بشه ... اونا حتما قلبم رو به خاطر این اشتباه به آتیش می کشن ... اونوقت برای همیشه از سرزمین رویاهای کودکانه م تبعید میشم به سرزمین کابوس های بد و بد جنس ...
اما پسر نمی خواست اشتباه کنه ...
در حالیکه چشماش همچنان بسته بود , لب هاش سوزانش رو برای اولین بوسه ی عشق آماده کرد ... لب های سرخش با اشتیاق برای وصال آماده شدن , برای اینکه روی لب های شاهزاده ی مهربون بشینن و نوازش بشن ... و خستگی یک عمر سکوت تلخ برای همیشه ازشون بیرون بره ...
پسر سرش رو جلو برد , درست به حالتی مثل اینکه شاهزاده ی مهربون درست روبه روشه و اونم لب های نازش رو برای بوسیدن لب های پسر به حالت غنچه در آورده , اونم قشنگ ترین غنچه ی دنیا که حتی فکر کردن بهش هم پسر رو از این که بود دیوونه تر می کرد ...
***

...

پسر در حالی که حالیکه با صدای بلند گریه می کرد , روی دو زانو نشست , احساس غربت عجیبی داشت , آخه اون تا حالا اینطوری با صدای بلند گریه نکرده بود , قبل از این هر وقت دلش بارونی می شد و می خواست بباره , اشک هاش رو پنهون می کرد , آخه اون اصلا دوست نداشت کسی گریه ش رو ببینه . اما این بار با همیشه فرق داشت , دلش می خواست که همه اشک هاش رو ببینن , مخصوصا شاهزاده ی مهربون شهر قصه ها , شاید اینطوری دلش به حال پسرک بیچاره می سوخت و بهش رحم می کرد ... شاید برمی گشت و با دستای مهربون و نازش اشکای پسرک رو از روی گونه هاش پاک می کرد و نمی ذاشت این دونه های مروارید قیمتی روی زمین بریزن ... اما شاهزاده ی مهربون حتی برنگشت تا به پسرک نگاه کنه , اصلا دلش نمی خواست گریه ی پسر رو باور کنه , آخه اون که تقصیری نداشت , این پسرک ساده دل داشت اشتباه می کرد ... شاهزاده فکر می کرد که این ها اشک های پسر اشتباهی هستن , اون هرگز نمی دونست که اشک های آدم از قلبش سرچشمه می گیرن , اون هرگز نمی دونست که وقتی توی قلب یه آدم بارون می باره , اون قلب پاک ترین و آفتابی ترین قلب دنیا می شه , جایی که میشه برای همیشه توش زندونی شد و خوشبختی رو در اسارت رو تجربه کرد , آخه شاهزاده می خواست آزاد باشه , می خواست بره تا یه جای دور ( شاید یه نوای تازه به گوشش رسیده بود , نوایی که به نظرش از صدای غم انگیز قلب پسر به مراتب زیباتر میومد .... ) , اون نمی تونست موقع گریه ی پسرک صدای ضجه ی تموم فرشته های مهربون شهر قصه رو که با اون همصدا شده بودن و داشتن بهش التماس می کردن , بشنوه ... شاهزاده ی مهربون فقط به این فکر می کرد که می تونه چقدر آزاد باشه , که می شه طور دیگه ای هم خوشبخت بود ... اون فکر می کرد که آدم میتونه یه آسمون خوشبختی رو توی قلبش چال کنه تا همیشه همراهش باشه و نه مجبور باشه اونو با کسی قسمت کنه و نه از این ترس داشته باشه که یه روزی از دستش بده ... آره , در حالیکه شاهزاده ی مهربون همچنان از پسرک دور می شد , پسرک که دیگه نایی برای گریه کردن و ضجه زدن نداشت , حس کرد که دیگه صداش از گلوی زخم خورده ش بیرون نمیاد ... و شاهزاده همچنان از پسر دور می شد ...
برای لحظه ای یه سکوت سرد و سنگین , یه سکوت عذاب آور , مثل آرامش پیش از طوفان بین اون ها برقرار شد , شاهزاده سکوت رو دوست داشت , پسرک هم همینطور ... گرچه پسرک اشتباه می کرد ... آخه اون سکوت رو دوست داشت به خاطر حرف های نگفتنی و زیبایی که می شد فقط با سکوت می تونست از چشم های قشنگ شاهزاده ی مهربون بخونه ( البته اگه شاهزاده بهش اجازه می داد که پسر توی چشماش نگاه کنه ) , سکوت رو به خاطر آرامشی که به قلب خسته ش هدیه می کرد , دوست داشت . اون سکوت رو به خاطر حضور شاهزاده ی مهربون شهر قصه که برای پسر از هر فریادی رساتر و با معنا تر بود دوست داشت ... اما شاهزاده می دونست که پسر اشتباه می کنه , چون اون سکوت رو فقط به خاطر فرار از همه ی حرف های تلخی که می تونست این سکوت رو بشکنه دوست داشت ...
و وقتی که شاهزاده بی توجه به این سکوت همچنان دورتر و دورتر می شد , تنها صدایی که جرئت کرد این سکوت رو بشکنه , صدای ریز ریز شدن تکه های جام بلورین غرور پسرک زیر پاهای شاهزاده ی مهربون بود , که مثل پتک , نه ... خیلی بد تر از اون توی سر پسر کوبیده می شد و براش این حقیقت تلخ رو فریاد می زد که شاهزاده ی تو داره پیش چشمات از دستت میره ...
***

...

پسرک تمام توانی رو که ته جسم خسته ش مونده بود , جمع کرد ... به سختی از روی زمین بلند شد , احساس سنگینی عجیبی می کرد ... خواست قدم برداره و دنبال شاهزاده ش بدونه ... بدونه و به پاش بیافته و ازش بخواد که هرگز اونو تنها نذاره , ولی توی پاهای برهنه و تاول زده ش جونی نمونده بود . میخواست بره جلو و دستای شاهزاده ی مهربون رو بگیره , میخواست با همه ی احساسش از شاهزاده ی مهربون بخواد تا اونو به خاطر اینکه این همه چشم به راه گذاشته بود ببخشه , اما این حرف شاهزاده به خاطرش اومد که گفته بود احساس اون یه حس احمقانه و یه بازی بچه گانه بیشتر نیست ... یه بازی بچه گانه که باید همین جا تموم بشه , چون شاهزاده این بازی رو اصلا دوست نداشت , شاید اون میخواست یه بازی جدید رو شروع کنه , یه بازی جدید با یه همبازی جدید ... و پسر باید به احساس شاهزاده ی مهربون احترام می گذاشت ... اما پسر کوچولو معنای این حرف های شاهزاده رو نمی فهمید , اون نمی تونست درک کنه که چطور ممکنه آدم ها به بازیچه تبدیل بشن , یعنی اون هم میتونه از بقیه ی آدم ها به عنوان اسباب بازی استفاده کنه ؟ آیا خدا جون بهش این اجازه رو میده ؟ نه , هرگز ... هرگز ...
پسرک احساس عجز می کرد , اگرچه اون از وقتی که به خاطر داشت آدم ضعیف و کم طاقتی بود , اما توی عمر کوتاهش تا به حال اینقدر خودش رو ضعیف و ناتوان احساس نکرده بود ... همه ی امید و آرزوش داشت جلوی چشماش پرپر می شد و هیچ کاری ... هیچ کاری از دستش ساخته نبود ... خواست از فکرش کمک بگیره , فکر کرد که باید منطقی باشه ... از خودش پرسید که حالا باید چکار کنم ؟ اما فکرش ساکت بود . اون هیچ جوابی برای این سوال نداشت . این اولین باری بود که فکر پسر کار نمی کرد , که نمی تونست راه حلی برای مشکلش پیدا کنه ... و پسرک از خودش شرمنده بود ...
همه ی نیرویی که براش مونده بود توی گلوی خشکش جمع کرد و گریه کنان فریاد کشید : شاهزاده ی من ! شاهزاده ی مهربون من ! لطفا نرو , تو رو خدا منو تنها نذار ... من بدون تو نمی تونم توی سرزمین رویاهام زندگی کنم ...
صدای پسر اونقدر بلند و غم انگیز که به گوش ابرهای سیاه و بدجنس پاییز که داشتند دیگه کم کم از راه می رسیدند هم رسید , دل ابرهای پاییز به حال پسر خون شد ... ابرها بغض کردند و بر روی جنگل سبز قصه که کم کم داشت رو به زردی می رفت , باریدن و باریدن و باریدن ...
***

پسر زیر بارون خیس خیس شده بود ... سردش بود , تنها بود ... تا به حال اینقدر خودش رو تنها و بدبخت حس نکرده بود ... میخواست فریاد بزنه ... اما نمی تونست , حس غریبی بود ... همینطور اشک هاش از گونه هاش به زیر پاش می چکیدن ... نمی تونست باور کنه که شاهزاده ش رفته , حتی اگه میخواست هم نمی تونست که این کابوس سرد رو باور کنه .
پرده ای از اشک چشماش رو پوشونده بود . نگاهش به زمین خیره شده بود , خیلی سردش بود ... سرش رو بلند کرد , چشم های ترش دیگه درست جایی رو نمی دید , فکر کرد که بعد از شاهزاده ی مهربون , دیگه دلیلی برای دیدن ندارم , پس لازم نیست نگران باشم ... نگاهش به دورتر پر کشید ... یه دفعه توی دلش گرمای آتشی رو حس کرد ... گرچه حس می کرد که رو به خاموشیه , اما هر چی بود دوباره خونه ی سرد دلش رو گرم کرد . رو به روی خودش در دور دست ها , شبه محوی رو دید , گرچه خیلی دور و دست نیافتنی بود , اما پسر تونست اون رو تشخیص بده , در دل پسر غوغایی به پا شد , یعنی ضجه ای اون در قلب نازک و مهربون شاهزاده اثر کرده بود ؟ یعنی شاهزاده ش برگشته بود ؟ برگشته بود تا پیشش بمونه ؟ برای همیشه ؟ یا اینکه میخواست اونو با خودش از اینجا ببره ؟ در هر صورت فرقی نداشت , مهم حس حضور شاهزاده بود و این همون شعله ای بود که دل پسر رو دوباره گرم کرد ...
پسر حس کرد دوباره نیرو گرفته , به زحمت سرپا ایستاد , اشکهاش رو با آستین خیسش پاک کرد , اصلا خوب نبود که شاهزاده ش اونو توی این وضع ببینه , چون شاهزاده روح خیلی حساسی داشت و ممکن بود غصه بخوره و این برای پسرک غیر قابل تحمل بود . خواست لبخندی بزنه تا شاید دل شاهزاده ی مهربون رو شاد کنه , اما یادش رفته بود که چه جوری باید این کارو بکنه , آخه آخرین باری رو که لبخند زده بود به یاد نداشت ... خواست تا براش شعری بخونه , از همون شعرهای نابی که خودش تو شبای سرد و غمگین تنهاییش برای شاهزاده سروده بود و با خط اشک اونا رو روی قلبش نوشته بود , اما فکر کرد که شاهزاده ی مهربون توی چشماش قشنگ ترین شعرهای دنیا رو داره ... حتما شعرهای پسر براش خیلی بی معنا خواهد بود ...
بی اراده لب هاش از هم باز شد , قبل از اینکه صدایی از بینشون خارج بشه پسر فهمید که الان قراره قشنگ ترین حرف زندگیش رو بزنه , حرفی که تا حالا به هیچکس نگفته و مطمئن بود که پس از این نیز به هیچ کس دیگه ای نخواهد گفت ... رو به شاهزاده ی مهربون کرد و از ته قلبش فقط یه جمله گفت : دوستت دارم عشق من .
احساس کرد که با گفتن این حرف , روح خسته ش بالاخره رها شده بود , آره , پسر اشتباه نمی کرد , روحش از اسارت تن خسته ش رها شده بود و به اسارت شاهزاده ی مهربون در اومده بود , اونم برای همیشه . و پسر با خودش فکر کرد که چه اسارت شیرینی ... و آرزو کرد که ای کاش همیشه اسیر بمونه !
حالا گوش های پسر که تا پیش از این روزهای خالی زیادی رو تجربه کرده بودن , منتظر بودن , منتظر بودن تا قشنگ ترین حرف زندگی پسر رو بشنون ... چه لحظات خوب و پر التهابی بود ... سکوت سنگینی همه جا رو فرا گرفت , مثل اینکه حتی گنجشک ها هم منتظر بودن تا شاهزاده جواب عشق پسر رو بده ... چه لحظه ی خوبی ...
***

اما این سکوت مدت زیادی طول کشید , پسر ترسید ... با خودش فکر کرد : ای سکوت لعنتی !
اما در همین لحظه بود که شاهزاده به سخن اومد و گفت : بارون شدیدی بود , باعث شد تا سیل راهم رو ببنده , حالا منتظر هستم تا بارون بند بیاد و من بتونم به راهم ادامه بدم ...
پسر نمی تونست باور کنه ... نمی خواست باور کنه , دعا می کرد که ای کاش همه ی این ها یه کابوس باشه ... اما نه , بین کابوس یا رویا با واقعیت یه اراده بیشتر فاصله نیست . و اراده ی شاهزاده این بود که پسر عذاب بکشه ...
***

...

پسر رو به شاهزاده ی مهربون فریاد کشید : چرا با من این کارو می کنی ؟ اگه منو نمی خواستی , چرا اون حرفا رو بهم زدی ؟ چرا منو عاشق خودت کردی ؟
شاهزاده آروم و خونسرد جواب داد : من تو رو عاشق خودم نکردم , تو خودت عاشق من شدی ... حرفایی هم که بهت زدم همه راست بود , کلمه به کلمه ش ... من به تو هیچ دروغی نگفتم
پسر گفت : اگه راست بود پس چرا داری با من این کارو می کنی ؟
شاهزاده با حالتی مثل اینکه اصلا هیچ اتفاق مهمی نیافتاده گفت : چه کاری ؟
پسر گفت : همین که منو تنها میذاری , همین که دیگه دوستم نداری , همین که میخوای منو بذاری و بری , همین که از من خسته شدی , همین که من برات اهمیتی ندارم ... چرا با میخوای با من این کارو بکنی ؟ چرا دیگه منو دوست نداری ؟؟؟
شاهزاده مکثی کرد ... و آروم گفت : داری اشتباه می کنی .
پسر گفت : پس چرا اینقدر منو عذاب میدی ؟ چرا منو شکنجه میدی ؟ از دیدن زجر کشیدن من لذت می بری ؟
شاهزاده گفت : فکر می کنی من عذاب نکشیدم , اون همه مدتی که تک و تنها اینجا منتظر تو موندم , که اون همه نامه های عاشقانه برات نوشتم , که ازهر شب غم تنهایی تا صبح گریه کردم ... فکر می کنی به من خیلی خوش گذشته ؟
پسر دوباره پرسید : چرا اینقدر منو عذاب میدی ؟ مگه گناه من چیه ؟
شاهزاده گفت : تو هیچ گناهی نداری .
پسر دوباره با گریه گفت : پس چرا با من این کارو می کنی , آخه من کاری از دستم بر نمیومده که نکرده باشم , این مدتی که تو داشتی اینجا انتظار می کشیدی , من داشتم از کوه های دور , همون جایی که افق دور از دسترس در آغوش زمین آروم میگیره , عبور می کردم , از دریاهای پر از پری های دریایی ... از بیشه های پر از پاخته های عاشق ... من با تمام توانی که داشتم به سوی تو اومدم ... تا عشق پاکت رو فقط برای یه بار با تمام روح درمونده و تنهام حس کنم ... حالا چرا میخوای این قصه رو که می تونه عاشقانه ترین قصه ی توی کتاب ها بشه اینطوری تموم کنی ؟ چرا با من این کارو می کنی ؟ چرا میخوای منو مجازات کنی ؟
شاهزاده گفت : این قصه از اول اشتباه بود , من اجازه نمی دم هیچ کس از این قصه ی بچه گانه خبر داد بشه ... نباید اینطور بشه , این اشتباهه و بالاخره یکی باید به خاطر این اشتباه مجازات بشه , تو که توقع نداری من خودم رو مجازات کنم ؟
پسر برای لحظه ای ساکت موند ... بعد در حالی که بلندتر به گریه ش ادامه میداد گفت : چرا نمی خوای با من باشی ؟ مگه تو بهم قول نداده بودی ؟ مگه تو سوگند وفاداری نخورده بودی ؟ مگه تو قشنگ ترین حرف های عاشقانه ت رو نثار من نکرده بودی ؟ یعنی من نباید حرف هات رو باور می کردم ؟ یعنی میخوای بگی من یه احمق مسخره هستم که تو فقط داشتی با حرفات اونو دست مینداختی و خودت رو سرگرم می کردی ؟ یعنی من نباید یه کلمه از قشنگ ترین و رنگین کمانی ترین حرف هایی رو که تا به حال به گوشم خورده بود , باور می کردم ؟
شاهزاده نمی دونست که پسرک بیچاره بلد نیست حرف های قشنگ رو باور نکنه . پس گفت : تو اشتباه می کنی , همیشه اشتباه کردی ... ولی نخواستی قبول کنی که اشتباه کردی , من هرگز به تو دروغ نگفتم .
پسر فریاد زد : پس چرا با من این کارو می کنی ؟ پس چرا حتی به یه کلمه از حرفات هم عمل نمی کنی ؟
شاهزاده گفت : وقتی که من اون حرف ها رو به تو زدم , بین رویا تا واقعیت فاصله ی زیادی بود ... اما حالا ... خیلی دیره و من دارم از اینجا میرم , اونم برای همیشه . این همه ش تقصیر خودت بوده . تو تنها مقصر این بازی هستی , اگه زودتر اومده بودی ... الان مال من بودی ... اما حالا ...
شاهزاده هرگز اینو نفهمید که تمام زندگی پسر از روزی که با اون آشنا شده بود , در مسیر رسیدن به اون قرار گرفته بود ... همه چی , فکر پسر , رفتارش , حرف هاش , احساسش , روحش , تمام چیزی که این پسرک بی چیز بی نوا داشت ... همه رو در راه رسیدن به یه عشق پاک , باخته بود .
و این چیزی بود که شاهزاده هرگز نمی فهمید ... تا دیگه حتی یه بار هم به پسر نگه که داره اشتباه می کنه , که اون یه احمق مسخره است که باید دستش انداخت و خندید ... که توی زندگیش حتی یه کار درست هم انجام نداده ... شاهزاده نمی دونست که این درست ترین کار زندگی پسر بوده ... برای همین رو به پسر ادامه داد : و تو مطمئن باش که این کار درستیه که من دارم می کنم , ولی تو ... آره ... بعید می دونم توی تمام زندگیت یه کار درست هم انجام داده باشی . اما من فقط کاری رو می کنم که باید بکنم , کاری که خیلی پیش از این باید می کردم , من همیشه درست ترین انتخاب ها رو می کنم , و فقط توی زندگیم یه اشتباه کردم , اونم آشنایی با تو بود ...
***

...

پسر باور نمی کرد , اما می دونست که دیگه باید از شاهزاده ی رویاهاش خداحافظی کنه , اونم برای همیشه و تا ابد ... اما نمی تونست حتی یک لحظه به جدایی و زندگی بدون شاهزاده فکر کنه ... سرش رو که از روی سینه ش بلند کرد دید شاهزاده داره میره ...خیلی ترسید ... می دونست که بعد از رفتن اون دیگه تا همیشه تنهای تنها میشه ...
پسرک با ترس و گریه بلند شد و لنگان لنگان چند قدم به دنبال شاهزاده دوید , ولی پاش به سنگی گرفت و محکم نقش زمین شد ... با خودش فکر کرد : چه خوب ! حالا حتما دل شاهزاده ی مهربون برام میسوزه و میاد تا منو از زمین بلند کنه ... اما دریغ از یه نگاه ...
پسر با گریه و التماس گفت : پس لااقل بذار یه بار بهت نگاه کنم ...
شاهزاده با عصبانیت و خیلی قاطع فقط یک کلمه گفت : نه !
پسر التماس کنان گفت : تو رو به عشقمون قسم ... فقط برای یک بار , قول میدم که دیگه ازت هیچی نخوام ...
شاهزاده با بی اعتنایی گفت : من به قسم اعتقادی ندارم ... به عشق هم همینطور .
پسر گفت : ولی من قول می دم که اگه این کارو بکنی دیگه ازت هیچی نخوام ... حتی ازت نمی خوام که نری ... قول پسرونه میدم .
شاهزاده گفت : نه , این کار اشتباهه , این کار تو اشتباهه , مثل بقیه ی کارات , ما نباید همدیگه رو ببینیم , این کار تو فقط به هر دومون ضربه می زنه , ضمنا قول یه پسر بیچاره ای مثل تو هم برام کمترین ارزشی نداره .
اما شاهزاده معنای ضربه خوردن رو نمی دونست ...
پسر گفت : اما من میخوام تو رو ببینم , من باید تو رو ببینم ... فقط برای یه بار , اینطوری قلبم آروم میشه ...
شاهزاده گفت : این اصلا مهم نیست , مهم اینه که قلب من آتیش میگیره ... تو که اینو نمی خوای ؟؟؟
شاهزاده ی مهربون خودش خوب می دونست که پسر هرگز اینو نمی خواد ...
پسر خیلی مصمم , اما با همون حال گریه گفت : اما من باید باید باید تو رو ببینم ...
***

پسر عاجزانه التماس کرد : حداقل بذار صدات رو بشنوم ... فقط یک بار باهام حرف بزن ... فقط یک بار ... فقط یه کلمه ... این آخرین کلمه رو از من دریغ نکن ...
شاهزاده ساکت موند . این سکوت باعث شد برق امیدی در دل پسر بدرخشه , برقی که نور زیادی نداشت ... چون شاهزاده سکوتش رو شکست و فقط یه جمله گفت : نه , تو داری اشتباه می کنی ...

پسر دیگه واقعا احساس بیچارگی می کرد , آخه چرا شاهزاده ی مهربون شهر قصه های عاشقانه داشت این بلا رو سرش می آورد ؟
پسر می دونست که دیگه نمی تونه اونو تصاحب کنه , و خودش هم مال اون بشه ... دوست داشت حالا که هیچ کاری از دستش برنمیاد , حداقل یه چیزی به شاهزاده ش یادگاری بده تا هرگز نتونه اونو فراموش کنه , پسر حس می کرد برای اون حتی در یاد شاهزاده بودن هم زندگی بخش و مایه ی آرامشه ...
پسرک به شاهزاده گفت : صبر کن , حالا که میخوای بری , حالا که باید بری ... حالا که میخوای منو دوباره با همه ی خستگی هام تنها بذاری , دلم میخواد حداقل ازم یه یادگاری داشته باشی .
شاهزاده با عصبانیت سر پسر فریاد زد : نه ........ حرفش رو هم نزن ! من نمی خوام حتی یه نشونی از تو داشته باشم ... حتی یه نشونی که منو به یادت بندازه , چون یادت تو برام زجرآوره , حتی فکر کردن به اینکه یه روزی به کسی مثل تو حرفای عاشقانه زدم منو عذاب میده , من تو رو نمی خوام , یادگاریت رو هم نمی خوام , با چه زبونی باید بهت حالی کنم که دست از سرم برداری ؟
پسر کم کم داشت صدای ترک برداشتن قلبش رو می شنید ... اما نه , اون دلش نمی خواست بذاره اینطوری بشه ... دیگه طاقت نیاورد , با دو دستش و تمام نیرویی که براش مونده بود سینه ی پر از غم و قصه ش رو شکافت ... شاهزاده حتی به اون نگاه هم نکرد , اما خیلی راحت می تونست اون همه غم و غصه ای رو که از سینه ی دریده شده ی پسر فوران می کرد و فضا رو پر کرده بود , با تمام وجودش احساس کنه .
شاهزاده فریاد زد : نه احمق ! من هیچ یادگار و هدیه ای از تو قبول نمی کنم ... من دارم برای همیشه از اینجا میرم , برای همیشه و تا ابد ... و تو هم بهتره که این هدیه ات رو برای خودت نگه داری و به فکر یه زندگی جدید باشی , می تونی یه کس دیگه رو پیدا کنی , کسی که لیاقت هدیه ی تو رو داشته باشه ... و اونو نثارش کنی ... توی این سرزمین پره از شاهزاده های مهربون و خوشگل که کافیه اراده کنی تا مال تو بشن ... صحبت شاهزاده که به اینجا رسید بغضی توی صداش چنگ انداخت ... و شاهزاده در حالی که گریه می کرد فقط جمله گفت : تو داری بازم مثل همیشه اشتباه می کنی , ببخش عزیزم که من لیاقت عشق پاک تو رو نداشتم , دیدار به قیامت ...
پسرک نمی خواست بشنوه , سر شاهزاده فریاد کشید : خفه شو ! ... بس کن ... این تویی که داری اشتباه می کنی , این تویی که نمی خوای بفهمی من برای چی تو رو میخوام ... این تویی که همیشه اشتباه کردی ... همیشه ... و لی هرگز نخواستی قبول کنی و اشتباهاتت رو جبران کنی ... و این من بودم که تاوان اشتباهات تو رو دادم , حالا تا وقتی که زنده ام و این قلبم می ثپه اجازه نخواهم داد به همین سادگی از دستم بری , اینو قسم می خورم ... که یا تو رو به دست میارم یا زندگیم رو به عنوان تاوان بی عرضه بودنم از دست خواهم داد ... و اینو خوب توی گوشت فرو کن که راه سومی برای من وجود نداره ...
پسرک سعی کرد دیگه به حرفای شاهزاده ش فکر نکنه , چون می دونست که این حرف ها رو از ته قلبش نگفته , آخه شاهزاده ی مهربون اصلا دروغگوی خوبی نبود ... پسر با درد و زحمت زیاد قلب سرخ مهربونش رو از توی سینه ش بیرون آورد و توی دستش گرفت , حالا می تونست به راحتی همه ی علاقه ای رو که به شاهزاده ی مهربون داشت به چشم ببینه , مطمئن بود که اگه شاهزاده هم این همه عشق رو توی قلبش می دید , اونوقت از رفتن توبه می کرد و برای همیشه مال پسر می شد ... اونوقت اونا خوشبخت ترین آدم های دنیا می شدن ...
پسرچشمهاش رو بست , چون طاقت دیدن اون چیزی که ممکن بود اتفاق بیافته رو نداشت , دستش رو به طرف شاهزاده ی مهربون دراز کرد تا قلب سرخ و کوچیکش رو با همه ی عشقی که توش زندانی کرده بود به اون تقدیم کنه , اما شاهزاده حتی به پسر نگاه هم نکرد ... انتظار پسر طولانی شد , ساعت ها پشت سر هم می گذشتن و توی قلب پسر غوغایی به پا بود , پسر می دونست که شاهزاده ش برای همیشه رفته , اما نمی تونست باور کنه ... دلش می خواست برای همیشه همین طور اینجا بشینه و با خودش فکر کنه که شاهزاده ی مهربون شهر قصه ها رو به روش ایستاده و می خواد با کمال میل و خوشحالی اولین هدیه ی عاشقانه رو از دست های کوچیک پسر قبول کنه ... دلش می خواست اون حال هرگز تموم نمی شد ... اما پسر دیگه نمی تونست , جسم ضعیف و خسته ش نحیف تر از اونی بود که بتونه این انتظار کشنده و بی حاصل رو تحمل کنه , تاول های روی پوستش هم بد جوری آزارش می دادند ... سرانجام وقتی پسرک چشم های بی نورش رو از روی بیچارگی باز کرد ... دست های پسرک دیگه طاقت نیاوردند , قلب کوچیکش از دستش رها شد و روی خاک افتاد ...
***

پسر بی رمق کف کلبه افتده بود , خیلی خسته بود ... خسته تر از اونی که بتونه تن شکسته ش رو از روی زمین حرکت بده و خودش رو به تخت خواب سفیدی که کنار پنجره ی کلبه بود , برسونه ... اما این اصلا براش اهمیتی نداشت ... اون دیگه به این چیزها فکر نمی کرد , مدت ها بود ... از وقتی که با شاهزاده ی مهربون آشنا شده بود . شاهزاده ی مهربون ... این اسم توی مغزش فرو رفت , آیا چنین کسی اصلا وجود داشت ؟ نکنه که همه ی اینا فقط یه رویای شیرین بوده که آخرش به یه کابوس ترسناک ختم شده ؟؟؟ اما نه ... نه , امکان نداره , پسر اشتباه نمی کرد , پسرک اشتباه نمی کرد , درسته که خیلی خسته بود , خیلی ضعیف بود , خیلی بی کس بود ... اما اشتباه نمی کرد ... نه , امکام نداشت ... پسر نمی تونست باور کنه که شاهزاده های مهربون فقط مال قصه ها هستن ... اون هنوز پری های قصه رو باور داشت , هر وقت که کنار دریا می رفت منتظر می موند تا پری های مهربون از داخل آب سرک بکشن و باهاش قایم باشک بازی کنند ... برای اون سرزمین رویاهاش از هر جای واقعی دیگه ای توی این دنیای بزرگ کوچیک واقعی تر بود ... دلش می خواست با شاهزاده ی مهربونش برن و توی اون سرزمین پر از مهربونی تا آخرین قطره ی شهد عمرشون رو با هم بنوشن ... به سلامتی هم ... و وقتی از نوشیدن حسابی مست شدن , اونقدر که دیگه نای راه رفتن نداشتن , همدیگه رو در آغوش بگیرن و به انتظار تختخواب کنار پنجره خاتمه بدن ... و تا صبح از گرمای نفس های هم توی تب بسوزن ... خیلی چیزهای دیگه هم بود که پسرک دلش می خواست بهشون فکر کنه , اما بدون حضور شاهزاده ی مهربون خجالت می کشید ... آخه این چیزها نیازی به گفتن نداشتند , چیزهایی بودن که فقط شاهزاده ی مهربون حق داشت در موردشون صحبت کنه , و نه حتی خود پسرک ...
روز رو به غروب می رفت و پسرک همچنان با چشمای باز خیره به سقف خیره شده بود ... گرچه روی کف سرد و زبر کلبه دراز کشیده بود , اما حس می کرد که اونجا نیست ... گرچه زنده بود , اما دیگه نمی تونست صدای قلب خودش رو بشنوه , به زحمت سرش رو برگردوند و با چشم های بی سوش از لای در نیمه باز کلبه به بیرون خیره شد .
قلبش رو دید که جلوی در کلبه روی خاک ها افتاده , ولی هنوز داره می تپه . با خودش گفت : ای قلب لعنتی من ... اما خیلی زود از گفته ش پشیمون شد ... دستش رو به طرف سینه ی سوخته و شکافته شده ش برد و با کف دست سمت چپ سینه ش رو لمس کرد ...
هیچ حسی نداشت , تمام عاطفه ش چند قدم اون طرف تر روی خاک داشت توی خون خودش غوطه می خورد و با آخرین تپش ها جون میداد .
پسرک خیلی ترسید ... آخه اون تا حالا اشتباه نکرده بود ... آره , اشتباه نکرده بود , نه ... هیچوقت اشتباه نکرده بود , حداقل تا پیش از این , چون تا حالا همه ش به حرفای قلبش گوش می کرد , اما حالا ... پسرک ترسید ... حالا که قلبش سر جاش نبود , می ترسید که نکنه اشتباه کنه ؟ حالا باید چکار می کرد ؟ چکار می تونست بکنه ؟
قطره اشکی توی چشم های پسر حلقه زد ... پسرک فکر کرد حالا وقتشه که دلش برای خودش بسوزه , حالا میتونه با خیال راحت برای خودش گریه کنه ... آره , باید برای خودش گریه می کرد , چون میدونست بعد از رفتنش کسی به خاطرش گریه نخواهد کرد . اصلا کی به یه پسر تنهای خسته اهمیت می داد ؟
با این فکر بود که اشک های پسر مثل سیل از گونه هاش سرازیر شد ...
***

پسرک احساس درماندگی می کرد , بیش از حد مجاز ... خیلی بیشتر ... با خودش فکر کرد که این پاداشیه برای عشقی که بیش از حد مجاز برای رسیدن بهش زحمت کشید ... اما یه چیزی رو مطمئن بود ... این که اون هیچ اشتباهی نکرده ...
دلش برای شاهزاده ی مهربونش تنگ شده بود , اگه اون پیشش بود , پسرک می تونست سرش رو روی شونه های مهربونش بذاره و تا دلش میخواد گریه کنه , اونم بلند بلند و بدون هیچ خجالتی ... اگه شاهزاده ی مهربون پیشش بود حتما سرش رو محکم روی سینه ش می فشرد و با دست های عاشقش موهاش رو نوازش می کرد و براش از سرزمین رویاهای کودکانه قصه های رنگی می گفت ... اگه شاهزاده ی مهربون پیشش بود , اونوقت اون خوشبخت ترین پسر دنیا بود ... اما حالا شاهزاده رفته بود و فقط یادش رو توی قلب و فکر و روح پسرک جا گذاشته بود , یادی که بد جوری توی همه ی وجود اون ریشه دوونده بود , حتی بدتر از اون رنجی که از خیلی وقت پیش جسمش رو آزار می داد ...
پسر در همون حالت بین خواب و بیداری با خودش فکر کرد ... بین مرگ و زندگی ... می تونست به حرف شاهزاده ش گوش کنه , قلبش رو برداره و توی سینه ش بذاره , سعی همه چی رو فراموش کنه و یه زندگی جدید رو شروع کنه ... و یا اینکه راه خودش رو , یعنی اون کاری رو که قلبش ازش میخواد انجام بده ... پسر دوباره به قلب سرخ کوچیکش نگاه کرد ... فرصت زیادی برای تصمیم گرفتن نداشت ... قلبش داشت کم کم بیرون از سینه ش از تپیدن می ایستاد ...
پسر چشمهاش رو بست و از ته دل آهی کشید , خواست از فکرش کمک بگیره ... اما وقتی به سراغش رفت دید که اثری از اون نیست ... دور و برش رو سرک کشید ... اونو دید که با خشوع تمام در برابر قلب سرخ کوچیکش به سجده افتاده ... پسرک یه لحظه از خودش به خاطر این تردید بدش اومد ...
اون باید راه درست رو انتخاب می کرد , پسر می دونست که اون دیگه هرگز نمی تونه بعد از شاهزاده ی مهربون عاشق هیچ کسی دیگه ای بشه ... هیچ شاهزاده ی زیبا و رویایی دیگه ای ... نه , پسر از اینکه زمانی چنین حرفی رو با این گوش هاش شنیده بود احساس شرم می کرد ... آخه مگه یه آدم چند بار توی زندگیش میتونه عاشق بشه ؟ نه ... امکان نداشت ... پسر تصمیمش رو گرفته بود , یه تصمیم خیلی درست ... اون میدونست که کارش اشتباه نیست ... آره , آخه اون می دونست که هرگز نمی تونه بدون عشق زندگی کنه ... پس ترجیح داد که همین جا به همه چی خاتمه بده ... به تموم درد ها و رنج هایی که در طول زندگی کوتاهش تحمل کرده بود , به همه ی خستگی ها و تنهایی هایی که یه عمر باهاش بود ... تصمیم گرفت که این بازی تلخ رو همین جا تموم کنه ...
آخه بد جوری از این دنیای کثیف خسته و دلگیر بود , دنیایی که حتی شاهزاده های مهربون قصه ش , اسمی از عشق و وفاداری نشنیده بودن , دنیایی که توش آدم ها به خاطر چیزی جز خوبی هاشون , نسبت به هم برتری داشتن , آخه پسر از جنس این دنیا نبود , اون نمی تونست این همه بدی رو چطور باید ببینه و ساکت بمونه ؟ دلش می خواست زودتر بره ... بره به یه جای بهتر , جایی که شاهزاده های مهربون قصه ش رسم عاشقی بدونن ... جایی که بدی توی دل آدم هاش جایی نداشته باشه , جایی که پسر کوچولو ها رو به خاطر عشق محکوم نکنن , جایی که آدما همه با هم مهربون باشن ...
پسرک می دونست که اون سرزمین از اینجا , خیلی دور تره ... اما اون تقریبا همه ی راه رو اومده بود ... می خواست بره به اونجا که حتی از سرزمین رویاهای کودکانه ش زیبا تر و بهتر بود , پسر می دونست که اونجا زمان دیگه معنایی نداره , پیر شدنی هم در کار نیست , و اون می تونه بدون هیچ نگرانی و غصه ای , هر چقدر که دلش میخواد منتظر بمونه ... منتظر بمونه تا شاهزاده ی مهربونش از راه برسه , تا برای یه بار هم که شده توی چشمهای نازش نگاه کنه ... برای یک بار هم که شده تن نازنینش رو در آغوش بکشه و به اون نشون بده که این همه مدت چه احساسی توی قلبش داشته ... حسی که هرگز نمی ذاشت پسرک شاهزاده ی مهربونش رو فراموش کنه یا از داشتنش ناامید بشه ... پسر مطمئن بود وقتی شاهزاده این حس قشنگ رو با ذره ذره ی وجودش در آغوش بکشه , اونوقت او خواهد که برای بوسیدن لب های پسرک , بی تاب خواهد شد ...
پسر توی پلک هاش احساس سنگینی می کرد , تا به حال اینقدر پلک هاش رو سنگین احساس نکرده بود , خوابش میومد ... خیلی هم خوابش میومد ... وقتی پسرک به آرومی پلک های خواب آلودش رو برای همیشه روی هم گذاشت , برای اولین بار لبخندی گوشه ی لب های کوچیکش نقش بست ...

***

وقتی سپیده ی بی رنگ آفتاب چهاردهمین روز از فصل زرد روی جنگل سبز قصه تابید , دیگه پسرک تنهای خسته ای توی این دنیا نبود که صدای گریه هاش توی گوش جنگل سبز قصه بپیچه ... پسرک رفته بود و تمام تنهایی ها و خستگی هاش رو هم با خودش برای همیشه از اونجا برده بود ...

اما هیچ یک از اهالی سرزمین رویاهای کودکانه , نمی تونستن اینو باور کنن , با اینحال هیچ کدوم دلشون نیومد تا خلوت و تنهایی پسر رو که توی کلبه ی چوبی قشنگ برای همیشه آروم گرفته بود , بر هم بزنن ...

تنها پری های مهربون سرزمین رویاهای کودکانه , وقتی از پشت پنجره ی کلبه و از لابه لای پرده ی حریر سفید و لطیفی که راز دل کلبه رو از غریبه ها پنهون می کرد , برای یه لحظه به داخل کلبه نگاه کردن , دیگه هرگز نتونستن جلوی گریه شون رو بگیرن و اونقدر گریه کردن که از اشک های زلالشون یه رودخونه ی بزرگ به وجود اومد و به طرف سرزمین آدم ها جاری شد ... رودخونه ای که هر وقت عاشق دل شکسته ای توی آب زلالش نگاه می کرد و قطره اشکی می ریخت , می تونست تصویر پسر رو توی آب پاکش ببینه که به اون لبخند می زد ...

از اون روز تمام شقایق های دشت باز و بی انتها به خاطر مرگ پسرک سینه بند مشکی به تن کردند و تمام گل های خوش بوی یاس تصمیم گرفتن که به یاد پسر زود پرپر بشن ...
***

زیر سقف کبود آسمون مهربونی , اون طرف رویاهای کودکانه , وسط جنگل سبز قصه , جایی که تا حالا پای هیچ آدم بدی به اونجا نرسیده بود ... نزدیک یه دشت باز و بی انتها که با گل های یاس و شقایق فرش شده بود , یه کلبه ی چوبی کوچیک قشنگ انتظار می کشید ... داخل کلبه ی چوبی قشنگ ... روبه روی یه شومینه ی آجری که توش هیزم های خشک با سر و صدای زیاد می سوختن تا دل کلبه ی تنها رو گرم نگه دارند , یه کانایه ی نرم انتظار می کشید ... کمی اون طرف تر از کاناپه , کنار پنجره ی کلبه که با پرده ای از جنس حریر سفید لطیف راز دل کلبه رو از غریبه ها پنهون می کرد , یه تختخواب خالی انتظار می کشید ...
***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم