شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

دلم عجیب گرفته است ...

دم غروب ، ميان حضور خسته ي اشياء نگاه منتظري حجم وقت را ميديد ...
غروب بود ... مسافر آمده بود ...
دلم گرفته است ، دلم عجيب گرفته است ...
و هيچ چيز ... نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند
و فكر مي كنم كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد شنيده خواهد شد ...
و عشق ... تنها عشق ... مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ...
دلم گرفته است ، دلم عجيب گرفته است ...
- چرا گرفته دلت ، مثل آنكه تنهايي ؟
چقدر هم تنها
- خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي
دچار يعني
- عاشق
- و فكر كن چه تنهاست اگر ماهي كوچك اسير آبي درياي بيكران باشد
چه فكر نازك غمناكي ...
نه ، وصل ممكن نيست ، هميشه فاصله اي هست ...
و عشق ... و عشق صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند ...
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
دلم عجيب گرفته است ...
و در كدام بهار درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟ ...
درست فكر كن ...
شتاب بايد كرد ...
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند ...
عبور بايد كرد
صداي باد مي آيد ، عبور بايد كرد
و من مسافرم اي بادهاي همواره
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد ...
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد ...
و در تنفس تنهايي ... حضور "هيچ" ملايم را به من نشان بدهيد
دلم گرفته است ، دلم عجيب گرفته است ...


دوستان سلام
این سال ها چقدر زود پشت سر هم میان و میرن .... مثل یه چشم به هم زدن می مونه ... درست دو سال پیش بود ... آره ... دقیقا دو سال پیش همین موقع , همین ساعت ... که یه پسر تنهای خسته , تصمیم گرفت تنهایی خودش رو توی این محیط مجازی داد بزنه ... داد بزنه که چقدر تنهاست , چقدر خسته ست , چقدر دلش از این دنیای شلوغ پر از آدمای بد گرفته , چقدر غصه توی دلش زندونی کرده ... و چقدر نیاز به کسی داره که حرفاش رو بفهمه ... آره , کسی که فقط به خاطر خودش به حرف هاش گوش کنه ...
اون روز فکر می کردم که حتما کسی هست , آره ... حتما باید یه کسی باشه که مثل من باشه ... نیمه ی گمشده ی من باشه ... مثل خود من باشه ... مثل من تنها و خسته باشه , حتما یه کسی , یه گوشه ای از این دنیای خاکی شلوغ پر از آدمای بد پیدا میشه که معنی عشق رو بدونه ... که بخواد عاشق باشه ... عاشق یکی مثل خودش , از رنگ خودش , از جنس خودش .... کسی که بخواد تنهاییاشو ... همینطورم خستگی هاشو با یه پسر تنهای خسته قسمت کنه ...
اون روز تصمیم گرفتم که هر طوری شده به این تنهایی لعنتی خاتمه بدم ... و نیمه ی خودم رو , اون کسی رو که مثل خودم بود و می تونست یه جایی ... همین نزدیکی ها باشه ... آره , یه جایی همین دورها ... فکر می کردم می تونم اون رو که حتی نمی دونستم کیه یا چه شکلیه پیداش کنم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم ... از اول هم دوستش داشتم , از همون روزی که نشناختمش ... یه کسی که فقط مال من بشه ... مال خود خود خودم , و منم مال اون بشم ... مال خود خود خودش ...
اون روز ... پسر تنهای خسته ... فکر می کرد که عمرش داره با سرعت میره و اون دوست نداشت که توی این گذر روزگار بی رحم و عجول بیش از این تنها باشه ... آخه از این همه تنهایی خسته شده بود ... اون روز فکر می کرد , یعنی فکر می کردم ... که دیگه بسه تنهایی ... 21 سال تنهایی کشیدن دیگه کافیه ... اما امروز ... امروز 23 ساله که اون تنهاست ... و امروز ... من تنها تر و خسته تر از همیشه ... شایدم خسته تر و تنها تر از همیشه ... دوباره رسیدم , یا شاید بهتره بگم برگشتم به همون جایی که دو سال پیش بودم ...
نمی دونم ... شاید از اول هم جایی نرفته بودم که بخوام برگردم ... شاید همیشه همینطور بوده ... شاید رسم روزگار همینه , شاید خدا بعضی از آدم ها رو برای تنهایی می آفرینه ... شاید ... نمی دونم ...
به هر حال اون چیزی که مهمه اینه که من امروز بعد از دو سال دوباره همون پسر تنهای خسته ای هستم که بودم , و تنها تفاوتی که کردم اینه که 2 سال از عمرم رو در راه یه جستجوی بی فرجام صرف کردم ... جستجویی که شاید اصلا از اول پایانی نداشته , یعنی قرار نیست که داشته باشه ... مثل یه آرزوی بزرگ .... بزرگ و دست نیافتنی ... یا مثل یه سوال بی جواب ...
و امروز من دوباره اینجام ... با این تفاوت که دو سال پیش اول تنها بودم و بعد خسته ... ولی امروز اول خسته هستم و بعد تنها ... گرچه شاید تفاوت چندانی نداشته باشه ... یا برای کسی مهم نباشه ...
اما من هنوز هستم ... هستم و دارم نفس می کشم ... درسته که دو سال دیگه از بهترین دوران عمرم رو توی تنهایی سر کردم و نتونستم نیمه ی گمشده ی خودم رو پیدا کنم ... اما دست کم توی این دو سال تونستم بهتر از گذشته خودم رو بشناسم ... خودم رو بشناسم و به خودم بفهمونم که من یه پسر تنهای خسته هستم که شاید قشنگی زندگیش همینه ... که همیشه تنها باشه ... که هیچ کس رو نداشته باشه که بتونه روش حساب کنه , کسی که فقط به خاطر خودش به درد دلش گوش کنه , کسی که بتونه عاشقونه دوستش داشته باشه ... یه گمشده ... یه گمشده ی همیشگی ... کسی که شاید هرگز توی این دنیای شلوغ پر از آدمای بد وجود نداشته باشه ... گمشده ای که شاید دیگه هرگز نتونه پیداش کنه ...
و امروز ... جشن تولد دو سالگی وبلاگ پسر تنهای خسته رو توی این وبلاگ می گیرم تا حداقل وبلاگم مثل خودم تنها نباشه ...

ولی من هنوز ... ناامید نیستم ... می دونم که یکی هست ... شاید خیلی دور باشه ... شاید پشت کوه های بلند و بیابون های بی انتها ... اما یکی هست که قلب خسته م صدای تپش های قلب مهربونش رو با تمام وجودش حس می کنه ... کسی که می تونه مال من بشه ... کسی که از اول گمشده تا من تنها باشم ... ولی قول میدم که بالاخره پیداش می کنم ... دستای ما باید به هم برسه ... آره ... ديگه بسه تنهايي ، ديگه خسته شدم ... ديگه بسه ...
و اي توی که اين مطلب رو ميخوني ، اگه برای عشق و وفاداری حرمتی قائلی , اگه فکر می کنی می تونی تا آخر عمرت گوشه ی قلب یه پسرک تنهای خسته مثل خودت بیتوته کنی ... اگه تو هم مثل من تنهايي ، اگه تو هم تا حالا كسي رو نداشتي كه بتوني روش حساب كني ، اگه دلت عجيب گرفته و دنبال كسي هستي كه فقط به خاطر تو به درد دلت گوش كنه ، اگه تو هم دنبال كسي ميگردي كه بتوني عاشقانه دوستش داشته باشي و اون هم تو رو با تمام وجودش دوست داشته باشه ، اگه دستات گرمي دستهايي رو كم داره ، اگه سرت دنبال شونه هاييه كه بتونه روش آروم گريه كنه و كسي باشه كه اشكات رو از روي گونه هات پاك كنه ، اگه لب هات براي بوسه به دنبال لب هاي عاشقيه ، و اگه آغوشت براي عاشق دل خسته اي جا داره ، بدون كه گمشده ي خودت رو پيدا كردي و بدون اينجا كسي هست كه مثل تو تنهاست و هميشه منتظرته ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم