جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

و خران در راه است ...

پائیز رو حس می کنم , از فرداست که شهریور ... شهریور منفور شروع میشه و دوباره خبر از رسیدن یه خزون دیگه میده ...
پائيز...فصلی که پر از خاطره است , همیشه همینطور بوده ... فصلی که با بقیه ی فصل ها خیلی فرق داره , شاید به همین خاطره که با همه ی نفرتی که ازش دارم هنوزم ... دوستش دارم ... و به این زودی به استقبالش رفتم .. اما , به موقعش اونطور که شایسته است از پائيز خواهم گفت ...
و خزان برای عمر بی بهار چقدر آشناست ... عمری که با خزان شروع شده و می دونم که در یکی از همین غروب های زرد و غمزده ی پاییزی به پایان میرسه ...


و خزان در راه است ...

غروب جمعه پاييز و چشماني که تا باريدنش
تنها به قدر يک بهانه فاصله باقيست
يکي آمد کليد قفل لب هاي مرا آهسته بر دارد
ولي من
اين سکوتم
آخرين سرمايه ام را
با کسي قسمت نخواهم کرد
به تنهايي قسم
دلتنگ دلتنگم
ميان آسمان دلگرفته با دل تنگم
فقط يک پنجره راه است
غروب و جمعه و پاييز!!!
عجب ترکيب دلتنگي
.......
ولي من خسته ام از حس تنهايي ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم