یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

گاراژ

عصر یه روز تقریبا سرد اواسط زمستون...
من با یه کیف لب تاپ و کوله م دم در یه گاراژ قدیمی توی یکی از شهرهای شمالی منتظرم تا اتوبوس از راه برسه و بعد 10 روز دوری از خونه، منو به شهرم برگردونه...
پیرمرد اخموی سیگار فروش، با چرخ دستی قدیمیش که توش انواع سیگار و کارت شارژ ریخته شده، بعد از اینکه به یه مرد نسبتا جوون دو تا نخ وینستون لایت می فروشه، خودشم سیگاری به لب میذاره و قدم زنان چنان پکی بهش می زنه که انگار سیگار قبل از اعدامشه! از خودم می پرسم چه طوری با این وضع تونسته این همه سال دووم بیاره!!!
به سمت جنوب نگاه می کنم و ناخوداگاه نگاهم تا دوردست ها میره... رشته کوه های البرز مثل یه دیوار قهوه ای بلند رو به روم از افق شرق تا غرب کشیده شده... و در اون وسط... دیو سپید پای دربند که توی نور قرمز رنگ آفتاب دم غروب، کم کم داره سفیدیشو از دست میده... یه تیکه ابر خیلی کوچیک به تنهایی داره سعی می کنه چِهرِ دلبند دماوند رو بپوشونه... که خوشبختانه موفق نمیشه!
به پل هوایی نزدیکم نگاه می کنم... طرفین بالای پل رو با پلاکاردهای بزرگ تبلیغاتی پوشونده اند و جای دنجی شده واسه بچه مدرسه ای هایی که دارن تو اولین روزای بلوغ سعی می کنن با جنس مخالف ارتباط برقرار کنن!
با خودم فکر می کنم من اینجا چه کار می کنم ؟؟؟ اینجا... صدها کیلومتر دورتر از خونه... ولی آیا اهمیتی داره؟ شاید زندگی اینقدرها اهمیت نداره! به این فکر می کنم که چه سال پر سفر بی اهمیتی داشتم! که یه اتفاق ساده آدم رو به کجاها که نمی کشونه!
حس تنهایی... و غربت عجیبی دارم، گرچه دیگه واقعا مهم نیست، چون اتوبوس اینجاست تا منو به شهرم برگردونه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم