(به گواه دستبند کوچک صورتی که روش با دستخط بدی نوشته شده "دکتر ... نام
مادر 8/1 ساعت 7/15، قل دوم"!) بیست و نه سال پیش در چنین زمانی، ساعت 7 و
15 دقیقه صبح روز اول آبان، لحظه ی تحویل زندگی من و نقظه شروع داستان
زندگی من بود...
و الان، در بیست و نهمین و آخرین زادروز جوانی من... با اینکه از خدا به خاطر این سال هایی که بهم فرصت زندگی داده متشکرم، اما از وضعی که در اون هستم راضی و خوشحال نیستم...
امیدوارم بتونم به اون چیزهایی که میخوام دست پیدا کنم... هرچه زودتر...
پس میخوام سومین نفر (بدون احتساب خانواده) باشم که امسال تولدم رو به خودم تبریک میگم
تولدم مبارک!
و الان، در بیست و نهمین و آخرین زادروز جوانی من... با اینکه از خدا به خاطر این سال هایی که بهم فرصت زندگی داده متشکرم، اما از وضعی که در اون هستم راضی و خوشحال نیستم...
امیدوارم بتونم به اون چیزهایی که میخوام دست پیدا کنم... هرچه زودتر...
پس میخوام سومین نفر (بدون احتساب خانواده) باشم که امسال تولدم رو به خودم تبریک میگم
تولدم مبارک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم