هفت سال گذشت... هفت سال از تولد وبلاگ پسر تنهای خسته گذشت...
و من گرچه توی این مدت خیلی تغییر کردم، خیلی زیاد... ولی هنوز به همون حرف های آشنای روزهای دور پایبندم...
هنوز با خودم كلنجار میرم تا ببينم توي اين 28 سال چكار كردم كه نبايد ميكردم و چه كارهاي واجبي رو انجام ندادم... و هنوز بزرگترين خلئي كه من از لحاظ روحي تو زندگيم حس مي كنم همونه که هفت سال پیش بود...
یک نکته ی مثبت اینکه شاید الان بتونم ادعا کنم دوتا دوست نسبتا صمیمی دارم، هرچند هیچ کدوم هم احساس من نیستند و هرچند یکی از اون ها رو به ندرت می بینم... به هر حال دوستای خوب سرمایه های تکرار ناشدنی ای هستن...
ولی این سؤالم از همیشه پررنگ تر شده که دوستی واقعی یعنی چی؟ همين كه بگيم ما با هم دوستيم كافيه؟ چرا آدم ها دیگه به انسانیت اعتقادی ندارند؟ چی میشد اگر به جای مذهب به انسانیت می گرویدیم؟؟؟ هنوزم روابطی که فقط بر پايه مسخرگي و لوده بازي است و يا به خاطر ماديات و يا شهوت، حالم رو بد میکنه و باعث میشه از خودم بپرسم چرا آدما ديگه به اين چيزهاي برتر از اينا توي رابطه هاشون فكر نمي كنند ؟ ولی افسوس... که هنوزم کسی حرف دلم رو نمیفهمه...
دیگه فکر نمیکنم تو اين زمونه و توي جامعه ي ما كسي پيدا بشه كه معني عشق رو بدونه... اونم از نوع پسرونه ش...
هنوز وقتی دوستام رو میبینم که چطور خودشون رو واسه برقراری یک رابطه با یک جنس مخالف به آب و آتیش می زنن و خوار و بی ارزش میکنن، فکر میکنم آخرش كه چي؟ و تا كجا ميشه اينطوري ادامه داد؟
هنوزم یه چیزی هست که آزارم ميده اينه و باعث میشه خيلي احساس تنهايي كنم... گرچه توی این هفت سال به نحوی سعی خودم رو کردم... سعی کردم که فرصت ها رو از دست ندم، هرچند شاید هیچ فرصت واقعی و مناسبی واسم پیش نیومده...
هنوزم میدونم به یه همدم همیشگی احتیاج دارم. اینو هم خوب میدونم که توی جامعه ای مثل جامعه ی ما، چنین چیزی خیلی سخت محقق میشه... ولی من اصولا آدم منطقی ای هستم... و سعی میکنم فکر نکرده حرفی نزنم که بعد شرمنده ی خودم بشم...
با همه ی این ها خوشحالم... که هنوز هستم، و وبلاگم هنوز زنده ست (شاید احمقانه به نظر برسه ولی گاهی با خودم میگم اگه وبلاگم یه بچه بود باید الان دیگه میرفت کلاس اول!!!)...
.. و من امروز بیش از هر زمان دیگه ای احساس رهایی میکنم... چون حس می کنم ذهنم از قیل و قال روزمرگی های این آدمای خودخواه رها شده... از های و هوی کم و بیش این دنیای دون و انسان های نادان... نه اینکه حس خودبرتر بینی بر من فائق شده باشه، نه... خدا میدونه که اینطور نیست... فقط خودم رو بهتر شناختم، همینطورم خدای خودم رو... و خيلي خوشحالم كه اينو وقتي فهميدم كه هنوز دير نشده و ميشه اميد داشت كه بالاخره... یه روزی... یه جایی... شاید... شاید... شاید...
هفت سال گذشت... و دل پسر تنهای خسته همچنان دلم عجیب گرفته...
و من گرچه توی این مدت خیلی تغییر کردم، خیلی زیاد... ولی هنوز به همون حرف های آشنای روزهای دور پایبندم...
هنوز با خودم كلنجار میرم تا ببينم توي اين 28 سال چكار كردم كه نبايد ميكردم و چه كارهاي واجبي رو انجام ندادم... و هنوز بزرگترين خلئي كه من از لحاظ روحي تو زندگيم حس مي كنم همونه که هفت سال پیش بود...
یک نکته ی مثبت اینکه شاید الان بتونم ادعا کنم دوتا دوست نسبتا صمیمی دارم، هرچند هیچ کدوم هم احساس من نیستند و هرچند یکی از اون ها رو به ندرت می بینم... به هر حال دوستای خوب سرمایه های تکرار ناشدنی ای هستن...
ولی این سؤالم از همیشه پررنگ تر شده که دوستی واقعی یعنی چی؟ همين كه بگيم ما با هم دوستيم كافيه؟ چرا آدم ها دیگه به انسانیت اعتقادی ندارند؟ چی میشد اگر به جای مذهب به انسانیت می گرویدیم؟؟؟ هنوزم روابطی که فقط بر پايه مسخرگي و لوده بازي است و يا به خاطر ماديات و يا شهوت، حالم رو بد میکنه و باعث میشه از خودم بپرسم چرا آدما ديگه به اين چيزهاي برتر از اينا توي رابطه هاشون فكر نمي كنند ؟ ولی افسوس... که هنوزم کسی حرف دلم رو نمیفهمه...
دیگه فکر نمیکنم تو اين زمونه و توي جامعه ي ما كسي پيدا بشه كه معني عشق رو بدونه... اونم از نوع پسرونه ش...
هنوز وقتی دوستام رو میبینم که چطور خودشون رو واسه برقراری یک رابطه با یک جنس مخالف به آب و آتیش می زنن و خوار و بی ارزش میکنن، فکر میکنم آخرش كه چي؟ و تا كجا ميشه اينطوري ادامه داد؟
هنوزم یه چیزی هست که آزارم ميده اينه و باعث میشه خيلي احساس تنهايي كنم... گرچه توی این هفت سال به نحوی سعی خودم رو کردم... سعی کردم که فرصت ها رو از دست ندم، هرچند شاید هیچ فرصت واقعی و مناسبی واسم پیش نیومده...
هنوزم میدونم به یه همدم همیشگی احتیاج دارم. اینو هم خوب میدونم که توی جامعه ای مثل جامعه ی ما، چنین چیزی خیلی سخت محقق میشه... ولی من اصولا آدم منطقی ای هستم... و سعی میکنم فکر نکرده حرفی نزنم که بعد شرمنده ی خودم بشم...
با همه ی این ها خوشحالم... که هنوز هستم، و وبلاگم هنوز زنده ست (شاید احمقانه به نظر برسه ولی گاهی با خودم میگم اگه وبلاگم یه بچه بود باید الان دیگه میرفت کلاس اول!!!)...
.. و من امروز بیش از هر زمان دیگه ای احساس رهایی میکنم... چون حس می کنم ذهنم از قیل و قال روزمرگی های این آدمای خودخواه رها شده... از های و هوی کم و بیش این دنیای دون و انسان های نادان... نه اینکه حس خودبرتر بینی بر من فائق شده باشه، نه... خدا میدونه که اینطور نیست... فقط خودم رو بهتر شناختم، همینطورم خدای خودم رو... و خيلي خوشحالم كه اينو وقتي فهميدم كه هنوز دير نشده و ميشه اميد داشت كه بالاخره... یه روزی... یه جایی... شاید... شاید... شاید...
هفت سال گذشت... و دل پسر تنهای خسته همچنان دلم عجیب گرفته...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم