با وجود تابلوی بزرگ، مطمئن نبودم درست اومده باشم! در واقع تابلو اونقدر
بزرگ بود و همینطورم بد نصب شده بود که نمیشد تشخیص داد مربوط به کدوم یکی
از چندین ورودیه ساختمونه!
وارد شدم و از منشی که ظاهرا حسابی هم سرش شلوغ بود پرسیدم که مرکز مشاوره همینجاست؟ و وقتی مطمئن شدم درست اومدم، اسم مشاور موردنظرم رو گفتم و از اونجا که بار اول بود میرفتم اونجا و پرونده نداشتم، منشی اطلاعاتم رو توی یه فرم یادداشت کرد
اسم و تلفن و تحصیلات خودم و پدر و مادرم و تعداد اعضای خانواده و اینکه چندمین فرزند هستم!
ساعت درست 6 بود و با وجودیکه صبح توی تماس تلفنی خیلی تأکید شده بود که به موقع اونجا باشم، مجبور شدم منتظر بمونم...
فکر نمیکردم مراکز مشاوره اینقدر واسه خودشون برو بیا داشته باشن! روی صندلی های روبرو دو تا دختر نشسته بودن که از ظواهرشون میشد حدس زد برای مشاوره در زمینه های درسی و ارتقای سطح سیر و سلوک عرفانیشون اینجا هستن! یا شاید حتی آموزش روش های شوهر داری!
همینطوری آدم های مختلف میومدن و میرفتن که منشی گفت نوبت من شده، کوله م رو برداشتم و طبق راهنمایی منشی رفتم به طبقه ی بالا اتاق 3...
با اینکه تا حد زیادی میدونستم با چه شخصیتی قراره روبرو بشم، ولی کلا من آدم استرسی ای هستم! هر چند این حس فقط مال قبل از آشناییه و ظرف یکی دو دقیقه کاملا از بین میره!
به هر حال... در زدم و داخل شدم، خانم دکتر همونطور که فکرشو میکردم (و البته یه مقدار محجبه تر از عکسش!) با روی باز (که میدونستم شگرد مشاورهاست) داخل یک اتاق خالی کوچیک بی پنجره با دیوارهای سفید و سه تا کاناپه راحتی و یه میز کوچیک با یه ساعت رومیزی و یه تلفن نشسته بود و فقط بقایای یه کیک و شیرکاکائو توی اتاق کنار ساعت به چشم میخورد که معلوم بود حواسش نبوده اونا رو توی سطل گوشه ی اتاق بندازه!
خب...
بعد از سلام احوالپرسی صمیمانه و بررسی اطلاعات من از روی فرمی که منشی بهم داده بود، سر صحبت رو باز کردم...
اینکه 28 سالمه و 7 سال پیش متوجه شدم که همـجنس گـرا هستم، و مطالعاتی و مکاشفاتی که در این زمینه داشتم. اینکه با احساسم و چیزی که هستم مشکلی ندارم و خیلی وقته که این حقیقت تلخ رو پذیرفتم... و اینکه الان چرا اینجا هستم و چی رو میخوام بدونم!
ابتدا سعی در نمایش چهره ای عادی... و بی تفاوت و البته با تجربه که هر روز به ده ها مراجع مثل من مشاوره میده (هرچند حاضرم شرط ببندم من اولین همجنس گـرایی بودم که توی عمرش دیده بود!)!
از اینجا بود که اعاده ی فضل خانم دکتر شروع شد!
- آیا تا بحال به دکتر مراجعه کردی؟ یا آزمایش هورمونی دادی؟ به لحاظ علمی ثابت شده که آزمایش هورمونی به راحتی میتونه این موضوع رو تعیین کنه!
*
من :|
*
سعی کردم ملتفتش کنم که من به لحاظ جسمی هیچ مشکلی ندارم! البته الان که فکرشو میکنم حدس میزنم زیاد موفق هم نشدم!
بعد از پرسیدن سوالاتی که به نظر روال عادی کار میرسید، اظهار نظری عجیب و فیلسوفانه از طرف خانم دکتر ارائه شد!
- به لحاظ علمی ثابت شده که مغز انسان در اثر عوامل وراثتی یا محیطی شکل میگیره و بعد از شکل گیری غیرقابل تغییره. این حس تو کاملا طبیعیه به این دلیل که مغزت مغز یه دختره!
*
من :|
کوله م :|
*
پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید که شما چطور به این کشف علمی دست پیدا کردید!!!
و در ادامه:
- تو نباید با خودت بجنگی! باید خودت رو همینطور که هستی بپذیری!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
*
خب خانم دکتر حواست کجاست آخه! منکه همون اول گفتم خیلی وقته این موضوع رو پذیرفتم!
به هر حال بحث ادامه پیدا کرد... و کم کم عدم تسلط خانم دکتر واسم نمایان تر میشد، خصوصا بعد از اعتراف ایشون به قوی بودن ارتباط کلامی و بیان اینجانب!
گرچه خانم دکتر سعی میکرد بحث رو مدیریت کنه و در یک مسیر خاص پیش ببره، ولی حرفی زد که تیر آخر بر پیکره امید من به اثربخشی این مشاوره بود:
- تغییر جنسیت امروزه در جامعه بسیار بابه و جامعه داره کم کم این مسئله رو میپذیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
*
باز پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید این دو تا بحث اصلا و اصولا چه ارتباطی به هم دارن؟؟؟ تغییر جنسیت یا برای افرادی استفاده میشه که از نظر جسمی مشکلی دارن و یا افرادی که نمی تونن هویت جنسی خودشون رو بپذیرن که خدا رو شکر من همونطور که تأکید کردم در هیچ یک از این دو دسته قرار نمیگیرم!
به هر حال باز هم بحث ادامه پیدا کرد، اینبار در این راستا که بایست سعی کنی ارتباط خودت رو گسترده تر کنی و از طریق ایجاد رابطه های مجازی، رابطه رو به دنیای واقعی بکشونی
- متاسفانه جامعه این موضوع رو نمی پذیره و اگر بخوای اینطور زندگی کنی همه ش باید مخفی کاری کنی، همه ش با ترس و نگرانی زندگی کنی و دروغ بگی!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
*
باز پیش خودم گفتم این خانمه یا خودش پیامبره و معجزه ی غیب گویی داره یا حتما با مریم باکره در ارتباطه!!! خب من که بهت گفتم اصلا دلیل اومدنم به اینجا همین بوده که با یه آدم متخصص (خیر سرش) در این زمینه مشورت کنم!
- تا دلت رو به دریا نزنی هیچ رابطه ی عاطفی شکل نمیگیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
عکس اون گاوه روی جعبه ی شیرکاکائو :|
*
ای بابا!!! ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر!!! داره همون حرفا که تحویل زوج های عاشق (اعم از فنچ و مرغ عشق!) میده رو برای یه پسمل تهنای خسته هم تکرار میکنه! میخوای بیا یه نگا کف دستم هم بنداز شاید بهت کمکی کرد!!! یا اینکه حتی میتونی ته جعبه شیرکاکائو رو نگاه کنی! گرچه مثل فنجون قهوه نیست ولی خب شاید بتونه توی راهنمایی هات موثر باشه!
نه دیگه، انگار موندن بیش از این جایز نیست!
و به عنوان حس ختام:
- مطمئن باش آدم هایی مثل تو توی جامعه کم نیستن!!!
بهش گفتم بله شاید اینطور باشه، ولی کمن تعداد آدم هایی که افق دیدشون از پایین تنه شون فراتر باشه و یا واقعا بدونن چی میخوان و پای تصمیمشون بایستن!
و باز با خودم گفتم باشه بابا باور کردم که هر روز صد نفرشون میان پیش شما و شما بهشون مشاوره میدین و مشکلاتشون رو حل میکنید!!!
مشاوری که فرق بین مسئله ای مثل تغییر جنسیت رو با گرایش به جنس موافق نمیدونه، و علی رغم اونچه سعی میکنه نشون بده، خودش قطعا به هوموفوبیای حاد مبتلاست (گواه این مدعا اینه که توی بحث حتی یک مرتبه هم از لفظ هــم جنـس گـرا استفاده نکرد و مهم تر اینکه هیچ نوبت بعدی واسه ملاقات دوم پیشنهاد نداد!)...
با توجه به اینکه بیانات خانم دکتر ته کشیده بود و کش دادن بحث جز کنتور انداختن برای من و معطل شدن فنچ ها و مرغ عشق های توی اتاق انتظار هیچ سود دیگه ای نداشت، قبل از اینکه روح هوگو چاوز در جسم اون گاو روی جعبه ی شیرکاکائو حلول کنه و اون هم به نشانه ی اعاده ی فضل شروع به مـــا!مـــا! کنه، با بدرقه ی خانم دکتر خداحافظی کردم و اومدم پایین برای بخش خوشمزه ی برنامه!
اوه اوه!!!
واسه نیم ساعت وقتی که تلف کردم این همه هم بایست پیاده بشم!!!
ولی فدای سرم! به تجربه ش میارزید!!! هرچند شاید اگه پیش یه فالگیر یا رمال رفته بودم اثربخش تر می بود!
دفعه ی دیگه ترجیح میدم برای مشاوره برم پیش یه آقای فوق تخصص روانشناس!
پ.ن.1 : پیش از این فکر میکردم روح گاو فقط میتونه در جسم اساتید دانشگاه (خصوصا رشته های مدیریت و صنایع) حلول کنه! ولی الان معتقدم که دکترهای مشاور خانواده هم مستعد پذیرایی از روح این حیوان نجیب هستن! به قول شاعر: گاو حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست!
پ.ن.2 : متاسفانه این یک حقیقته که دست کم در جامعه ی ما خانم ها در بسیاری از مشاغل خصوصا مشاغل نیازمند قدرت تحلیل ذهنی و تصمیم گیری های مهم، نسبت به آقایون ضعیف تر عمل میکنن.
پ.ن.3 : فکر میکنم توی این جامعه هر کس در هر پستی که هست تمام تلاشش رو میکنه که کارش رو به نحو احسن بپیچونه و فقط به پولش برسه! حالا گور بابای کار و وجدان و احساس مسئولیت!
وارد شدم و از منشی که ظاهرا حسابی هم سرش شلوغ بود پرسیدم که مرکز مشاوره همینجاست؟ و وقتی مطمئن شدم درست اومدم، اسم مشاور موردنظرم رو گفتم و از اونجا که بار اول بود میرفتم اونجا و پرونده نداشتم، منشی اطلاعاتم رو توی یه فرم یادداشت کرد
اسم و تلفن و تحصیلات خودم و پدر و مادرم و تعداد اعضای خانواده و اینکه چندمین فرزند هستم!
ساعت درست 6 بود و با وجودیکه صبح توی تماس تلفنی خیلی تأکید شده بود که به موقع اونجا باشم، مجبور شدم منتظر بمونم...
فکر نمیکردم مراکز مشاوره اینقدر واسه خودشون برو بیا داشته باشن! روی صندلی های روبرو دو تا دختر نشسته بودن که از ظواهرشون میشد حدس زد برای مشاوره در زمینه های درسی و ارتقای سطح سیر و سلوک عرفانیشون اینجا هستن! یا شاید حتی آموزش روش های شوهر داری!
همینطوری آدم های مختلف میومدن و میرفتن که منشی گفت نوبت من شده، کوله م رو برداشتم و طبق راهنمایی منشی رفتم به طبقه ی بالا اتاق 3...
با اینکه تا حد زیادی میدونستم با چه شخصیتی قراره روبرو بشم، ولی کلا من آدم استرسی ای هستم! هر چند این حس فقط مال قبل از آشناییه و ظرف یکی دو دقیقه کاملا از بین میره!
به هر حال... در زدم و داخل شدم، خانم دکتر همونطور که فکرشو میکردم (و البته یه مقدار محجبه تر از عکسش!) با روی باز (که میدونستم شگرد مشاورهاست) داخل یک اتاق خالی کوچیک بی پنجره با دیوارهای سفید و سه تا کاناپه راحتی و یه میز کوچیک با یه ساعت رومیزی و یه تلفن نشسته بود و فقط بقایای یه کیک و شیرکاکائو توی اتاق کنار ساعت به چشم میخورد که معلوم بود حواسش نبوده اونا رو توی سطل گوشه ی اتاق بندازه!
خب...
بعد از سلام احوالپرسی صمیمانه و بررسی اطلاعات من از روی فرمی که منشی بهم داده بود، سر صحبت رو باز کردم...
اینکه 28 سالمه و 7 سال پیش متوجه شدم که همـجنس گـرا هستم، و مطالعاتی و مکاشفاتی که در این زمینه داشتم. اینکه با احساسم و چیزی که هستم مشکلی ندارم و خیلی وقته که این حقیقت تلخ رو پذیرفتم... و اینکه الان چرا اینجا هستم و چی رو میخوام بدونم!
ابتدا سعی در نمایش چهره ای عادی... و بی تفاوت و البته با تجربه که هر روز به ده ها مراجع مثل من مشاوره میده (هرچند حاضرم شرط ببندم من اولین همجنس گـرایی بودم که توی عمرش دیده بود!)!
از اینجا بود که اعاده ی فضل خانم دکتر شروع شد!
- آیا تا بحال به دکتر مراجعه کردی؟ یا آزمایش هورمونی دادی؟ به لحاظ علمی ثابت شده که آزمایش هورمونی به راحتی میتونه این موضوع رو تعیین کنه!
*
من :|
*
سعی کردم ملتفتش کنم که من به لحاظ جسمی هیچ مشکلی ندارم! البته الان که فکرشو میکنم حدس میزنم زیاد موفق هم نشدم!
بعد از پرسیدن سوالاتی که به نظر روال عادی کار میرسید، اظهار نظری عجیب و فیلسوفانه از طرف خانم دکتر ارائه شد!
- به لحاظ علمی ثابت شده که مغز انسان در اثر عوامل وراثتی یا محیطی شکل میگیره و بعد از شکل گیری غیرقابل تغییره. این حس تو کاملا طبیعیه به این دلیل که مغزت مغز یه دختره!
*
من :|
کوله م :|
*
پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید که شما چطور به این کشف علمی دست پیدا کردید!!!
و در ادامه:
- تو نباید با خودت بجنگی! باید خودت رو همینطور که هستی بپذیری!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
*
خب خانم دکتر حواست کجاست آخه! منکه همون اول گفتم خیلی وقته این موضوع رو پذیرفتم!
به هر حال بحث ادامه پیدا کرد... و کم کم عدم تسلط خانم دکتر واسم نمایان تر میشد، خصوصا بعد از اعتراف ایشون به قوی بودن ارتباط کلامی و بیان اینجانب!
گرچه خانم دکتر سعی میکرد بحث رو مدیریت کنه و در یک مسیر خاص پیش ببره، ولی حرفی زد که تیر آخر بر پیکره امید من به اثربخشی این مشاوره بود:
- تغییر جنسیت امروزه در جامعه بسیار بابه و جامعه داره کم کم این مسئله رو میپذیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
*
باز پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید این دو تا بحث اصلا و اصولا چه ارتباطی به هم دارن؟؟؟ تغییر جنسیت یا برای افرادی استفاده میشه که از نظر جسمی مشکلی دارن و یا افرادی که نمی تونن هویت جنسی خودشون رو بپذیرن که خدا رو شکر من همونطور که تأکید کردم در هیچ یک از این دو دسته قرار نمیگیرم!
به هر حال باز هم بحث ادامه پیدا کرد، اینبار در این راستا که بایست سعی کنی ارتباط خودت رو گسترده تر کنی و از طریق ایجاد رابطه های مجازی، رابطه رو به دنیای واقعی بکشونی
- متاسفانه جامعه این موضوع رو نمی پذیره و اگر بخوای اینطور زندگی کنی همه ش باید مخفی کاری کنی، همه ش با ترس و نگرانی زندگی کنی و دروغ بگی!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
*
باز پیش خودم گفتم این خانمه یا خودش پیامبره و معجزه ی غیب گویی داره یا حتما با مریم باکره در ارتباطه!!! خب من که بهت گفتم اصلا دلیل اومدنم به اینجا همین بوده که با یه آدم متخصص (خیر سرش) در این زمینه مشورت کنم!
- تا دلت رو به دریا نزنی هیچ رابطه ی عاطفی شکل نمیگیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
عکس اون گاوه روی جعبه ی شیرکاکائو :|
*
ای بابا!!! ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر!!! داره همون حرفا که تحویل زوج های عاشق (اعم از فنچ و مرغ عشق!) میده رو برای یه پسمل تهنای خسته هم تکرار میکنه! میخوای بیا یه نگا کف دستم هم بنداز شاید بهت کمکی کرد!!! یا اینکه حتی میتونی ته جعبه شیرکاکائو رو نگاه کنی! گرچه مثل فنجون قهوه نیست ولی خب شاید بتونه توی راهنمایی هات موثر باشه!
نه دیگه، انگار موندن بیش از این جایز نیست!
و به عنوان حس ختام:
- مطمئن باش آدم هایی مثل تو توی جامعه کم نیستن!!!
بهش گفتم بله شاید اینطور باشه، ولی کمن تعداد آدم هایی که افق دیدشون از پایین تنه شون فراتر باشه و یا واقعا بدونن چی میخوان و پای تصمیمشون بایستن!
و باز با خودم گفتم باشه بابا باور کردم که هر روز صد نفرشون میان پیش شما و شما بهشون مشاوره میدین و مشکلاتشون رو حل میکنید!!!
مشاوری که فرق بین مسئله ای مثل تغییر جنسیت رو با گرایش به جنس موافق نمیدونه، و علی رغم اونچه سعی میکنه نشون بده، خودش قطعا به هوموفوبیای حاد مبتلاست (گواه این مدعا اینه که توی بحث حتی یک مرتبه هم از لفظ هــم جنـس گـرا استفاده نکرد و مهم تر اینکه هیچ نوبت بعدی واسه ملاقات دوم پیشنهاد نداد!)...
با توجه به اینکه بیانات خانم دکتر ته کشیده بود و کش دادن بحث جز کنتور انداختن برای من و معطل شدن فنچ ها و مرغ عشق های توی اتاق انتظار هیچ سود دیگه ای نداشت، قبل از اینکه روح هوگو چاوز در جسم اون گاو روی جعبه ی شیرکاکائو حلول کنه و اون هم به نشانه ی اعاده ی فضل شروع به مـــا!مـــا! کنه، با بدرقه ی خانم دکتر خداحافظی کردم و اومدم پایین برای بخش خوشمزه ی برنامه!
اوه اوه!!!
واسه نیم ساعت وقتی که تلف کردم این همه هم بایست پیاده بشم!!!
ولی فدای سرم! به تجربه ش میارزید!!! هرچند شاید اگه پیش یه فالگیر یا رمال رفته بودم اثربخش تر می بود!
دفعه ی دیگه ترجیح میدم برای مشاوره برم پیش یه آقای فوق تخصص روانشناس!
پ.ن.1 : پیش از این فکر میکردم روح گاو فقط میتونه در جسم اساتید دانشگاه (خصوصا رشته های مدیریت و صنایع) حلول کنه! ولی الان معتقدم که دکترهای مشاور خانواده هم مستعد پذیرایی از روح این حیوان نجیب هستن! به قول شاعر: گاو حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست!
پ.ن.2 : متاسفانه این یک حقیقته که دست کم در جامعه ی ما خانم ها در بسیاری از مشاغل خصوصا مشاغل نیازمند قدرت تحلیل ذهنی و تصمیم گیری های مهم، نسبت به آقایون ضعیف تر عمل میکنن.
پ.ن.3 : فکر میکنم توی این جامعه هر کس در هر پستی که هست تمام تلاشش رو میکنه که کارش رو به نحو احسن بپیچونه و فقط به پولش برسه! حالا گور بابای کار و وجدان و احساس مسئولیت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم