سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۳

دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۳

دراکولای کوچمولوی غمگین! (غزل پست مدرن از سید مهدی موسوی)

خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی
در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟!
خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست
در می روم این خانه را… هرچند که در نیست!
عکس کسی افتاده ام در حوض نقاشی
محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی
گه می خوری با او بخندی توی مهمانی
می خواهمت بدجور و تو بدجور می دانی
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها
از گردن و آینده ات جای کبودی ها
حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!
زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…
می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دست های تو به دور گردن این مرد
که آخر قصه طناب دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک
از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!
می چسبمت مثل لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!
بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم
با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را
رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم
در اولین بوسه، خودم را و تو را کشتم
هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم
شب ها دراکولای غمگینی که من بودم!
و عشق، یک بیماری  بدخیم روحی بود
تنهایی ام محکوم به سکس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…
تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی!
لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم
باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم
پشت سیاهی های دنیامان سیاهی بود
معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود
 
پ.ن: بخشی از این شعر توسط شاهین نجفی به صورت ترانه ای اجرا شده که از این آدرس قابل دریافت است. 

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۳

حرف های ناگفتنی

گاهی وقتا میشه که واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم، اما حیف... که هیچ کس نیست که حرفامو بفهمه، این یکی از دردناکترین لحظات زندگی آدمه... هرچند... فکر نکنم واسه همه پیش بیاد، خیلی از آدما رو دیدم که خیلی راحت با هر کسی درد دل میکنن، شاید حرفاشون هم حرفایی نیست که نیاز به مخاطب خاص داشته باشه... شاید دردشون هم دردی نباشه که از چشم بقیه یه مشت حرفای بچه گانه س، یا شاید...
حس می کنم زندگیم پر شده از این شاید ها...
وای از یه دنیا حرف نگفته و گوش شنوایی که نیست... وای از بغضی که نمی ترکه، نمی دونم دلم چقدر گنجایش داشته باشه... میدونم یه روزی میرسه که کم کم کم میاره... وای از روزی که دلم کم بیاره...
این طور موقع ها نوشتن یه کم حالمو بهتر میکنه، به هر حال کار دیگه ای از دستم بر نمیاد، به جز این، شاید... شاید یه روزی، یه جایی، یه کسی این نوشته رو خوند و تونست بفهمه که من چی میگم... هرچند نوش داروی بعد از مرگ سهراب... کمکی به این پسر تنهای خسته که کسی حرفاش رو نفهمید و دردس رو حس نکرد، نخواهد کرد...
از گذر زمان می ترسم، از این روزهایی که برخلاف میلم میگذرن... با سرعت هم میگذرن... شاید بیش از هر کسی معنای حرف سهراب رو می فهمم: ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض، زمان را به گردی بدل می کنند... و من محتاج تر از همیشه به یک واژه در سطر تنهائیم...

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

شب آخر

بعضی شبا هستن که ما فکر میکنیم خاصن، ولی در واقع، یعنی اگر واقع گرا باشیم با شب های دیگه هیچ فرقی ندارن!
در حقیقت این ما هستیم که براشون معنی و تفسیر میسازیم، یه شب به بهانه ای خوشحالیم و یه شب دیگه به بهانه دیگه ناراحت، جالب هم اینجاست که در این مورد فقط عقاید خودمون رو می پسندیم و هر عقیده ی دیگه ای رو یا محکوم میکنیم یا به سخره می گیریم...
شب آخر سال هم شاید یکی از همون شب های خاص معمولیه، شبی که اهمیتش فقط به یادآوری گذر عمره و سپری شدن یک سال دیگه از سال های محدود عمرمون...
و ما همچنان به دنبال اینکه دریابیم و با طرب بگذرونیم...
 
پ.ن: سال نو پیشاپیش مبارک
پ.ن.2: من سمنو میخوام :پی

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۲

چهارشنبه سوری

بازم تهش رسید...
باورم نمیشه به این سرعت میگذره... در چشم برهم زدنی...
و باز هم مثل همیشه داستان این سال های تکراری که پشت سر هم میان و میرن...
توی این روزهای آخر زیادتر فکر میکنم، به خودم، به گذشته ام، به آینده م... و به زمان حال
یه چیزی رو مطمئنم... اینکه نیاز به یه تغییر دارم، یه تغییر بزرگ، و خوب... که مدت هاست منتظرشم
امیدوارم به زودی وقتش برسه...

شب جشن آتش (به کوری چشم آن احمق هایی که جز ناله و عزا در اندیشه پلیدشان نیست) فرخنده باد!

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۲

بنگر و بگذر...

این روزها متاسفانه خیلی پیش میاد از کسانی که توقعش رو ندارم کارها و حرکاتی میبینم که واقعا آزارم میده، توقعات بیجا و یکطرفه و عذاب آور... رنجی که هیچ کس نفهمیده، نمی فهمه ونخواهد فهمید... از اون دسته حرفایی که اینقدر بی ارزشه و نگفتنیه که حتی اگر کسی رو هم داشتم که بهم نزدیک بود، باز هم می بایست تنهایی تحملش می کردم.
و من تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بارها و بارها زیر لب با خودم تکرار کنم: بنگر و ... بگذر...

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۲

سراب...

هر روز که میگذره میتونه برای ما یه خاطره باشه، یه روز به یاد ماندنی، یا دست کم یه روز عادی پر از لذت و شادی...
اما افسوس که این روزهای من، این روزهای تکراری من... یکی یکی میان و میرن، بدون هیچ لذت و بدون هیچ خاطره ای... فقط با یه امید واهی که حالا دیگه بیشتر رنگ سرابه... دور و دست نیافتنی... که یه روزی، یه جایی، بتونم اونی رو که عمری دنبالش بودم پیدا کنم، دستش رو بگیرم و به خاطر اینکه یک عمر پیشش نبودم یه دل سیر توی بغلش گریه کنم... دیگه اصلا نمی دونم آیا خورشید چنین روزی هرگز از مشرق طلوع می کنه یا خیر؟
قدر سخته وقتی یه بغضی راه گلوت رو بسته باشه و مجبور باشی لبخند بزنی...
ای کاش یکی بود که حرفمو می فهمید، که میشد بهش تکیه کنی نه اینکه بخوای فقط تکیه گاهش باشی...
ای کاش