جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۲

سراب...

هر روز که میگذره میتونه برای ما یه خاطره باشه، یه روز به یاد ماندنی، یا دست کم یه روز عادی پر از لذت و شادی...
اما افسوس که این روزهای من، این روزهای تکراری من... یکی یکی میان و میرن، بدون هیچ لذت و بدون هیچ خاطره ای... فقط با یه امید واهی که حالا دیگه بیشتر رنگ سرابه... دور و دست نیافتنی... که یه روزی، یه جایی، بتونم اونی رو که عمری دنبالش بودم پیدا کنم، دستش رو بگیرم و به خاطر اینکه یک عمر پیشش نبودم یه دل سیر توی بغلش گریه کنم... دیگه اصلا نمی دونم آیا خورشید چنین روزی هرگز از مشرق طلوع می کنه یا خیر؟
قدر سخته وقتی یه بغضی راه گلوت رو بسته باشه و مجبور باشی لبخند بزنی...
ای کاش یکی بود که حرفمو می فهمید، که میشد بهش تکیه کنی نه اینکه بخوای فقط تکیه گاهش باشی...
ای کاش

۱ نظر:

  1. امیدوارم هر چه زودتر
    بیاد اونی که قراره آغوشش مامنت باشه

    پاسخحذف

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم