یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۳

حرف های ناگفتنی

گاهی وقتا میشه که واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم، اما حیف... که هیچ کس نیست که حرفامو بفهمه، این یکی از دردناکترین لحظات زندگی آدمه... هرچند... فکر نکنم واسه همه پیش بیاد، خیلی از آدما رو دیدم که خیلی راحت با هر کسی درد دل میکنن، شاید حرفاشون هم حرفایی نیست که نیاز به مخاطب خاص داشته باشه... شاید دردشون هم دردی نباشه که از چشم بقیه یه مشت حرفای بچه گانه س، یا شاید...
حس می کنم زندگیم پر شده از این شاید ها...
وای از یه دنیا حرف نگفته و گوش شنوایی که نیست... وای از بغضی که نمی ترکه، نمی دونم دلم چقدر گنجایش داشته باشه... میدونم یه روزی میرسه که کم کم کم میاره... وای از روزی که دلم کم بیاره...
این طور موقع ها نوشتن یه کم حالمو بهتر میکنه، به هر حال کار دیگه ای از دستم بر نمیاد، به جز این، شاید... شاید یه روزی، یه جایی، یه کسی این نوشته رو خوند و تونست بفهمه که من چی میگم... هرچند نوش داروی بعد از مرگ سهراب... کمکی به این پسر تنهای خسته که کسی حرفاش رو نفهمید و دردس رو حس نکرد، نخواهد کرد...
از گذر زمان می ترسم، از این روزهایی که برخلاف میلم میگذرن... با سرعت هم میگذرن... شاید بیش از هر کسی معنای حرف سهراب رو می فهمم: ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض، زمان را به گردی بدل می کنند... و من محتاج تر از همیشه به یک واژه در سطر تنهائیم...

۱ نظر:

  1. ایشالا اون ستاره ی کوچولوت پیدا میشه
    شایدم اونم دنبال تو هستش
    ایشالا پیداش میکنی شایدم اون تورو پیدا کنه
    درست میشه:)

    پاسخحذف

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم