دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

شاید که خدا خواست ...

دوستان سلام


از اینکه یکی دو هفته ای وبلاگم رو به روز نکردم عذر می خوام , این روزها سرم حسابی با انواع درس ها و پروژه های ترم های آخر شلوغه و اینه که کمتر فرصت می کنم وبلاگم رو به روز کنم .

راستش من دانشجوی ترم ۷ هستم و اگه خدا بخواد تا تابستان آینده درسم تموم میشه ... راستش این برام خیلی سخته ... وقتی فکرش رو میکنم که یه روزی برسه که فارغ التحصیل میشم و دیگه دوران دانش آموزی و دانشجوییم تموم میشه , حسابی دلم میگیره , هرچند که قصد ادامه ی تحصیل دارم , اما اینو خوب میدونم که دیگه هیچ دورانی مثل این روزهایی که گذشت نمی شن , و الان فقط افسوس میخورم که چرا نشد که از این روزها بهتر استفاده کنم , یعنی منظورم اینه که این روزها میتونست خیلی خیلی خیلی از اون چیزی که هست بهتر باشه ... اگه ... نمی دونم ... شاید اگه خدا می خواست .

البته من اونقدرها به تقدیر اعتقاد ندارم , اما بعضی چیزا هست که واقعا دست خود آدم نیست , مثلا کسانی که آدم در طول عمرش با اونا آشنا میشه . خیلیا هستند که به طور اتفاقی سر راه هم قرار می گیرن , با هم آشنا میشن و این آشنایی تا آخر عمرشون ادامه پیدا میکنه . من فکر می کنم هر آدمی مثل یه پازل یا یه معمای نیمه کارست و یه نیمه ی گمشده داره , خوش به حال کسایی که توی این مدت کوتاه عموشون میتونن نیمه ی خودشون رو پیدا کنن و اونو تا همیشه مال خودشون کنن . اما خب این دسته زیاد نیستن , یعنی زیاد که نیستن هیچ در واقع خیلی هم کمند . اما دسته ی دوم کسایی هستند که خودشون رو فریب میدن , یعنی خودشون اینطور دوست دارند , که تعداد این افراد خیلی خیلی زیاده . نمونه ی بازرش هم همین ازدواج های سنتیه که نه تنها توی جامعه ی ما که توی خیلی از جوامع بوده و هست و خواهد بود . برای من اصلا قابل فهم نیست چطور دو نفر که میخوان یک عمر با هم زندگی کنند توی چند جلسه رفت و آمد و چند ساعت حرف زدن (تازه اونم در مُد خیلی روشنفکرانه ش) می تونن همدیگه رو اونقدر بشناسن که به هم برای چنین کار بزرگی اعتماد کنن ؟؟؟ بذارید جوابش رو هم خودم بدم , خیلی از این افراد اصلا هیچوقت توی زندگیشون عشق رو تجربه نکردن و نمی کنن

خدایا این مردم کوکی چی میگن ؟؟؟ دریغا اینا عاشق نمیشن ... نمیشن ... نمیشن ...

این گروه اصلا به دنبال عشق نیستند , بلکه فقط به دنبال عمل به سنت پدرانشون هستند , به دنبال اجرای کلیشه ها و راهی برای ارضای امیال جسمی خودشون (به قول خودشون از راه شرعی) ... اما غافل از اینکه انسان روحی هم داره ... که به نظر من اینا بهش اعتقاد ندارن ...

اما یه گروه سومی هم هستند که به مسئله ای مهمتر از غرایز و سنت ها فکر می کنند , یعنی به دنبال شرف وجودیشون هستند (یادمه قبلا در موردش صحبت کردم) ... اما خب شاید هیچوقت نمی تونن به اون کسی که به تقریبا ایده آلشونه برسن , شاید سرنوشتشون اینه ... نمی دونم ... شاید تقدیرشون اینه که همیشه تنها باشن ... چون هیچوقت نیمه ی گمشده شون سر راهشون قرار نمی گیره ... و خب وای به وقتی که با بقیه یه فرق هایی هم داشته باشی که دیگه کارت خیلی سخت میشه ...

اگه بخوام این بحث رو ادامه بدم کلی حرف دارم که بزنم , اما نمی خوام بیشتر از این سرتون رو درد بیارم , فقط در مورد پست قبلیم شاید لازمه که یه توضیحی برای دوستانم بدم . خب راستش این اولین باری بود که خواستم در مورد تفاوت هام با دوستام صحبت کنم و خب راه دیگه ای رو هم بلد نبودم , دلم نمی خواد دستانم خصوصا خارج از محیط سایبر در مورد من فکرهای اشتباه بکنند , البته اینو میگم صرفا برای اینکه هیچکدوم از اونا نسبت به اون پست هیچ واکنشی نشون ندادن , نه نظری , نه حرفی , نه حتی انتقادی ... و خب این منو واقعا گیج میکنه !!!

من که از بازترین پنچره با مردم این ناحیه صحبت کردم , حرفی از جنس زمان نشنیدم ...

فقط اینو بگم که من همون احسانی هستم که شما تا حالا میشناختید , همون بچه درسخون کم حرف کم روی خجالتی روابط عمومی تعطیل گوشه گیر و تنها که با اینکه سعی میکنه با همه خوب رفتار کنه , اما نمی تونه توی جمع ۴ تا کلمه حرف بزنه (در این مورد باید بگم ترجیح میدم در مواردی که تخصص ندارم نظر کارشناسی ارائه نکنم , ضمن اینکه بعضی حرفا نگفتنش بهتره !) و هیچ دوست صمیمی ای هم نداره و خب به قول بعضیاتون اصلا پایه نیست و به قول بعضیای دیگه زیادی خشکه و زیادی کلاس میذاره (که البته این دیگه از اون حرفاست!) و به نظر عده ی دیگه اصلا با حال نیست و به قول یکی دیگه همه اش دوست داره تنها بپره و یا به قول یه دوست قدیمی اصلا از زندگیش لذت نمیبره و ... به همه تون میگم که من همونیم که شما میشناختید , اگرچه الان دیگه میدونید که احسان از جهاتی مثل شما نیست , مثل شما فکر نمیکنه و نمی تونه احساس شما رو در مورد بعضی موارد درک کنه , همونطور که شما هرگز نخواهید توانست احساس اون رو درک کنید .

آئینه نبودیـم که بی رنـگ بمیریم ما شیـشه نبودیـم که با سنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم