دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

آخرین روز سال ...

روزای خوب اسفندماه هم داره کم کم به پایان می رسه ... امروز 28 اسفندماهه و فردا , 29 اسفند , آخرین روز ساله ...
امروز میخوام براتون از یه کار خوی که من هر سال توی این روز انجام می دم , بنویسم , البته قبلا هم یه اشاره ای بهش کرده بودم , که حالا میخوام مفصل براتون توضیح بدم , البته اگه حوصله م رو دارید ...


نزديک خونه ي ما يه کوه هست که خوشبختانه دست آدما زياد توش دستکاري نکرده و تقريبا طبيعت خودش رو حفظ کرده ... مي دونيد , من در کل کوه پيمايي رو خيلي دوست دارم (با اينکه از ارتفاع مي ترسم!!!) اما راستش زياد فرصت نميشه که برم کوه , نمي دونم ... به نظر خودم اينکه فرصت نميشه بيشتر يه بهانه است ... دليل اصليش اينه که کسي نيست که بياد و ازم بخواد که با هم بريم کوه تا باهام درد دل کنه ...
و من ... سالي يک بار ... اونم تنهاي تنها ميرم سراغ اون کوه ... اون کوهه هم خيلي تنهاست ... يه جورايي مثل خودمه ... سالي يه بار ميرم ببينمش تا با هم درد دل کنيم ... ميرم بالا ... بالاي بالاي بالا ... تا برسم به قله , اونوقت اونجا مي شينم , کنار يه نهال سرو که الان 2 سالش تموم شده , اون تنها همدم کوهه , البته نمي دونم کي اونو اونجا کاشته ؟؟؟ با اينکه کار خيلي قشنگي کرده , اما ... باعث شده يه درخت هميشه ي هميشه ي هميشه تنها بمونه ... تنهاي تنهاي تنها ...
و بعد اونجا کنار اون درخت مي شينم و از اون بالا به سمت شمال نگاه مي کنم ... شهرو مي بينم که ساختمون ها و جاده هاي درازش تا چشم کار ميکنه ادامه داره , به خونه ها و ساختمون هاش نگاه مي کنم , به ساختمون هاي بزرگي که از اين بالا ديگه اونقدر بزرگ و با عظمت نيستند , به جاده هاي طولاني که از اينجا ميشه با يه نگاه از اول تا آخرشون رو توي يک ثانيه طي کرد , به ماشين هاي گرون قيمتي که اين بالا هيچ قيمتي ندارن , به آدماي رنگ و وارنگي که ازاينجا همه شون فقط يه سري نقطه ي سياهن و هيچ فرقي با هم ندارن ... هيچ فرقي ...
گهگاهي صداي عبور يه ماشين توي اين روز آخر سال که داره از جاده ي پاي کوه رد ميشه , با صداي باد که حالا ديگه بوي بهار ميده , توي گوشم مي پيچه ... فکر مي کنم آدماي توي اين ماشين اين روز آخريه کجا ميخوان برن ؟؟؟
بعد يه کم دورتر رو نگاه مي کنم ... يه کوه بزرگ ديگه در انتهاي شمال قرار گرفته , نمي دونم چرا از بچگي هر وقت بهش نگاه مي کردم , دلم مي گرفت ... براي همين هم اسمش رو گذاشتم کوه غصه !!! خيلي دلم ميخواست يه روزي ميتونستم برم روي قله ي اون کوه .... تا ازش بپرسم چرا اينقدر غمگيني ؟؟؟ اما خب فکر نکنم بشه , چون دور و اطرافش همه کارخونه و منطقه ي نظاميه , براي همين هم بيشترين کاري که تونستم بکنم اين بود که با گوگل ارت برم اون بالا بالاها تا ببينم چه خبره ... پشتش يه کارخونه ي گچ پيدا کردم !!! يه سري آدم که داشتن پيکر کوه رو به تاراج مي بردن ... شايد براي همين اينقدر غمگين بود ... نمي دونم ... شايد ...
از شهر و زندگي ماشيني که خسته ميشم , نگاهم رو به سمت شرق مي پيچونم , همين نزديکيا يه درياچه ي مصنوعي و پارک جنگلي بزرگي هست که چند نفر هم اين موقع صبح برايبا لباس ورزشي از جاده ي بين پارک گذشتن و دارن دور درياچه ميدون !!! خوش به حالشون ... چه کار قشنگي ... اميدوارم به وزني که ميخوان برسن !
بعد نگاهم از روي همهي اينا رد ميشه و ميره به اون ته تها ... جايي که دشت باز و وسيع تا چشم کار مي کنه گسترده شده و ميشه طلوع خورشيد رو که آروم آروم داره از افق قرمز رنگ بالا مياد تماشا کرد ... با خودم فکر مي کنم آخر اين دشت به کجا ميرسه ؟؟؟ کي ميدونه ... شايد يه روزي تا آخرش رفتم ...
بعد بازم ميچرخم و رو به جنوب ميشينم ... اينجا يه دره ي خشک خشک خشک تقريبا دست نخورده رو ميشه ديد که بين کوه هاي بلند اسير شده ... شکوهش آدم رو جادو ميکنه .... صداي باد وقتي توي اون دره مي پيچه به آدم يه حسي ميده که من اسمي براش ندارم ... شايد شبيه يه جور تنهايي با شکوه ... فکر مي کنم دشت داره توي دامن کوه گريه مي کنه ... خب ... خوش به حالش ! حداقل اون يکي رو داره که به حرفاش گوش بده !
سمت جنوب يه قله ي خيلي بلند هم هست که از پشت چند تا کوه ديگه بالا زده و داره تا اون دور دورا رو سرک ميکشه ... چه حالي ميداد اگه ميشد برم اونجا , اما خب فکر کنم فقط يه جفت بال کم دارم ! تا برم اون بالا و همه ي همه ي همه ي دشت رو تا کيلومتر ها اونور تر ببينم ... فکر کنم دوباره بايد يه سري به گوگل ارت بزنم !
و بعدش سمت غرب , جايي که بازم کوه هاي بلند و سر به فلک کشيده قرار دارند , کوه هايي که به نظر من شبيه زندانبان هستند , که ما رو اسير کردن ... که هر روز غروب خورشيد رو به اسارت ميبرن ... که ميخوان به ما آدما بگن که شما هيچي نيستيد ... هيچي ... هيچي به جز زنداني هاي حقيري که خيلي هاتون توي عمرتون حتي پاتونو از مرزي که ما مشخص مي کنيم فراتر نمي ذارين ... همينجا جلوي چشم ما بدنيا مياين , در اسارت زندگي مي کنيد و همينجا ميميرين ... ميدونيد , راستش من خيلي دوست دارم وقتي مردم روي قله ي يه کوه خاکم کنن !!! اما خب فکر نکنم , يعني خب , هيچکسي نمي دونه که کجا قراره بميره , اما به هر حال فکر نکنم اگه وصيت هم بکنم کسي اين کارو برام بکنه ...

به هر حال , بعد يکي دو ساعت که نشستم و با خودم از اين فکرها کردم ... عليرغم ميل باطنيم از کوه با شکوه تنهاي صبور خداحافظي مي کنم و به سمت همون شهر شلوغ ميرم ... ميرم تا يه سال ديگه رو شروع کنم ... يه سال ديگه ... اما وقتي از دامنه ي کوه پايين ميرم احساس خيلي خوبي دارم ... خيلي خوب ... خيلي ... انگار خيلي چيزا از کوه ياد گرفتم ... انگار يک سال غم و عصه ام رو با يکي تقسيم کردم ... انگار ...
کوه عزيزم , ازت ممنونم که غم و غصه هاي پارسال من رو هم به دوش گرفتي ... سال ديگه همين موقع مي بينمت ... ميدونم که منتظرم مي موني !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم