دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

یه عاشق ...

یه روز بهم گفت : میخوام باهات دوست شم , آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

با خوشحالی گفتم : فکر خیلی خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

یه روز گفت : میخوام برای همیشه باهات بمونم, آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

با لبخند بهش گفتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

یه روز دیگه گفت : من میخوام برم یه جای دور ... جایی که هیچ مزاحمی نباشه, وقتی اوضاع رو به راه شد , تو هم بیا . آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

نگاش کردم و آروم بهش گفتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

یه روز دیگه نامه داد که من اینجا یه دوست تازه پیدا کردم , آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

براش یه لبخند نقاشی کردم و زیرش نوشتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

آخر یه روزی نامه داد که من میخوام اینجا با این دوست تازه ام برای همیشه بمونم , آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

براش یه نامه دادم و توش نوشتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام ...

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم .ولی چیزی که بیشتر خوشحالم میکنه اینه که اون نمیدونه که من هنوزم خیلی تنهام ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم