پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

مي ترسم ...

مي ترسم ...


مي ترسم از اين تهيِ بودن , از تنگناي اين نفس هاي تنگ
مي ترسم از سرشاري نسيم , از سبزي اين برگ ها , از بي ريايي اين رنگ ها , و غبطه مي خورم به اين همه سادگي اين پاخته ها ...
مي ترسم از اين آهنگ تکراري ساعت , از گذر ابر بهار

مي گريم چون ابر بهاران
و شرمگينم از سخاوت باران ...

مي ترسم از دين اين عابدان بي دين
مي ترسم از علم اين دانايان جهل پرست
مي ترسم از شرافت اين مردمان دون بي شرف

مي ترسم از اين دنياي پست , بي زارم از هرچه بود و هست
مي ترسم از اين شهر , از اين کوچه هاي تنگ , از اين خانه هاي سرد

مي ترسم از تاوان اين همه گناه , از اين همه آه
مي ترسم از اين همه ظلم , اين همه ظلمت , اين همه کفر , اين همه نفرت
مي ترسم از اين همه دروغ , از اين همه ريا
مي ترسم از صبر خدا ...

مي گريم چون ابر بهاران
و شرمگينم از سخاوت باران ...

مي ترسم از بودن , از نبودن , از ماندن , از رفتن , از خواستن , از نخواستن , از گفتن , از سکوت , از خواهش , از تمنا , از جستجو , از يافتن , از نيافتن
مي ترسم از غريبه و آشنا ... آشنايي که هرگز نبوده و نيست ...

مي ترسم از ترس تنهايي ...

مي ترسم از اين روزهاي بي خاطره
مي ترسم از اين ساعت هاي تکراري
مي ترسم از عبور اين دقايق خالي
مي ترسم از سنگيني اين ثانيه ها
مي ترسم از کوتاهي اين بهار
مي ترسم از اين همه بي عشقي
مي نالم از اين همه تنهايي
خسته ام از اين همه خستگي ...

مي گريم چون ابر بهاران
و شرمگينم از سخاوت باران ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم