یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶

به یاد شاعر آب و آینه ...

قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاک غريب
که در آن هيچ کسي نيست که در بيشه ي عشق
قهرمانان را بيدار کند


قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم خواند
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا - پرياني که سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند :
"دور بايد شد . دور"
مرد آن شهر اساطير نداشت
زن آن شهر به سرشاري يک خوشه ي انگور نبود
هيچ آينه ي تالاري , سرخوشي ها را تکرار نکرد
چاله آبي حتي , مشعلي را ننمود
دور بايد شد , دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست

همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند

پشت درياها شهري است
که در آن پنجره ها رو به تجلي باز است
بام ها جاي کبوترهايي است , که به فواره ي هوش بشري مي نگرند
دست هر کودک ده ساله ي شهر , شاخه ي معرفتي است
مردم شهر به يک چينه چنان مي نگرند
که به يک شعله , به يک خواب لطيف
خاک , موسيقي احساس تو را مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد

پشت درياها شهري است
که در آن وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحرخيزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند

پشت درياها شهري است
قايقي بايد ساخت ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم