دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

من به تو می اندیشم ...

دوستان سلام

توی مطالب قبلی وبلاگم می گشتم که به یه شعر برخورد کردم که سال گشته همین موقع ها نوشته بودم . دلم میخواد قسمت کمی از اون رو با اینکه میدونم شاید براتون تکراری باشه اما دوباره بنویسم . راستش باورم نمیشه که یکسال گذشته ... و حالا ... بعد این همه حادثه ... بعد یکسال که دارم به این شعر نگاه می کنم ... واقعا دلم میگیره ...
آنگاه که عطر گل هاي ياس مرا مست مي کند
من به تو مي انديشم
(و به اينکه آيا به راستي مستي ام از عطر اين گلهاست ؟)
آنگاه که نسيم بهاري افسونگرانه از ميان موهاي پريشانم مي گذرد
من به تو مي انديشم
آنگاه که دستهاي خالي من معناي تنها بودن را به يادم مي آورد
آنگاه که اين لحظه هاي ساکت پرهياهو بي رحمانه از صفحات بي رنگ زندگيم سرريز مي شوند
آنگاه که آفتاب داغ بهاري چشمان مرا مي آزارد , و من معناي سرما را با ذره ذره ي وجودم مزه مزه مي کنم
من به تو مي انديشم ...
آنگاه که در آينه (که حتي او نيز ديگر با من رو راست نيست) مي نگرم , و لحظه هايي با خودم کلنجار مي روم
و به چشمان بي فروغ خود خيره مي شوم
آنگاه که در خيابان هاي شلوغ اين شهر اصيل (که جلوه ي بهشت است) قدم مي زنم و سياحت در جهنم را تجربه مي کنم
آنگاه که به اين خفتگان بيدار نگاه مي کنم ( و از ته دل , نه به حال خودم , که به روزگار سياه آن ها آه ميکشم )
آنگاه که در ميان اين همه آشنا , غريب تر از هزاران غريبم
آنگاه که درد دل مرده ام را حتي به رودخانه ي هميشه زنده نمي توانم بگويم
آنگاه که در امتداد سرخ غروب نيمکت تنهايي را در احاطه ي بي رحم شمشاد هاي بلند مي يابم (او نيز مانند من تنهاست)
من به تو مي انديشم ...
و با تو پيمان مي بندم , و با آن نيمکت نيز هم
که روزي تنهائيمان را در امتداد سرخ غمگينانه ترين غروب و در مقابل ديدگان تنگ حصارآلود همان شمشاد هاي بلند جوانمردانه قسمت کنيم ...
آري , چون اين تو بودي که به من گفتي که تو هم (مانند من) هر روز , دلت به اندازه ي تمام غروب ها مي گيرد
اين تو بودي که معناي دوست داشتن را (آنطور که هست , و نه آنطور که بايد باشد) به من آموختي
اين تو بودي که لذت ديوانگي را با واژه هاي ديوانه ات به من آموختي
(مگر فراموش مي کنم آن روزي را که آنقدر برايم از اين واژه ها گفتي تا کم آوردم ؟؟؟)
و من هميشه در برابر تو کم آورده ام , همانطور که بارها به تو گفته ام ... ...
و من همچنان در ظلمت تنهايي بي پايان خويش بي اعتنا به تمام جهان گام مي زنم و مي انديشم ...
من خود مي انديشم , يعني به تو مي انديشم
آري ... حتي آنگاه که من به خود مي انديشم
باز هم من به تو مي انديشم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم