جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

آخرين لحظات آخرين بهار

واپسين لحظات بهاري من مثل يک مرثيه (مرثيه اي که ديگه هيچ حسي بهش ندارم) از روي سر ثانيه هاي تکراري من مي گذرن ... و من ... به اين فکر مي کنم که چقدر اين دنياي بزرگ ما کوچيکه ... و به حس عجيبي که سال گذشته درست همين موقع ها داشتم ... حسي که نمي تونم هيچ اسمي روش بذارم ... و نمي تونم توصيفش کنم ... شايد يه جور اضطراب , اضطراب شيرين ... درست مثل مواقعي که بي صبرانه منتظر يه اتفاق شيرين هستي ... و چقدر تلخه که اين اتفاق هرگز رخ نده ...
و فردا ... تابستون توي راهه , تابستوني که بر خلاف هر سال , ديگه واسش انتظاري نکشيدم ... تابستون , فصل گرم نارنجي...
خداحافظ آخرين لحظه هاي بهاري من , خداحافظ ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم