واپسين لحظات
بهاري من مثل يک مرثيه (مرثيه اي که ديگه هيچ حسي بهش ندارم) از روي سر ثانيه هاي
تکراري من مي گذرن ... و من ... به اين فکر مي کنم که چقدر اين دنياي بزرگ ما
کوچيکه ... و به حس عجيبي که سال گذشته درست همين موقع ها داشتم ... حسي که نمي
تونم هيچ اسمي روش بذارم ... و نمي تونم توصيفش کنم ... شايد يه جور اضطراب ,
اضطراب شيرين ... درست مثل مواقعي که بي صبرانه منتظر يه اتفاق شيرين هستي ... و
چقدر تلخه که اين اتفاق هرگز رخ نده ...
و فردا ... تابستون توي راهه , تابستوني که بر خلاف هر سال , ديگه واسش انتظاري نکشيدم ... تابستون , فصل گرم نارنجي...
خداحافظ آخرين لحظه هاي بهاري من , خداحافظ ...
و فردا ... تابستون توي راهه , تابستوني که بر خلاف هر سال , ديگه واسش انتظاري نکشيدم ... تابستون , فصل گرم نارنجي...
خداحافظ آخرين لحظه هاي بهاري من , خداحافظ ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم