پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

شب تاریک و بیم موج و ... آسمونی چنین پر ستاره !!!

امشب بعد مدت ها سر شب بود که برق رفت ... یعنی برق تمام محله قطع شد و فرصتی پیش اومد که توی اون تاریکی بعد مدت ها به آسمون نگاهی بندازم ... آسمونی که البته هنوز میشد نور چراغ ها رو توی سمت شمالش ببینی , اما طرف جنوبش , یعنی همون سمتی که من عاشقشم ... پر بود از ستاره های کوچولویی که توی دل اون شب سیاه از بیم موج و گردابی چنین حایل سوسو می زدند ...
ستاره هایی که شاید سال ها پیش ... سال ها پیش از اونکه هیچ کدوم از ما به دنیا بیایم ... از این دنیا رفتند ... و این نور سوسوی آخر اونهاست که از این فضای بی منتها عبور کرده تا به من بگه که اون ستاره دیگه زنده نیست ... اون ستاره که شاید ستاره ي اقبال یه پسر کوچولویی مثل خودت بوده ...
و من ... وقتی توی اون تاریکی به دل پر ستاره ی شب نگاه می کنم ... احساس حقارت عجیبی بهم دست میده , احساسی که هم غريبه است , هم غمگنانه ... وقتی با خودم فکر می کنم که این دنیای به این بزرگی ... و من ... یه نقطه ی کوچیک توی این عالم ... اصلا کی هستم ؟؟ کی بودم ؟؟ نمی دونم ... دنیا چقدر بی وفا و بی رحمه ...
دنیایی که به پسر کوچولوهای تنهای خسته نیازی نداره ... و بهشون اهمیتی نمیده ... دنیایی که پر از آدمای خوب و بدیه که حتی فرصت نمی کنن سالی یک بار سرشونو به سمت آسمون بلند کنن و این حقارت خودشونو به یاد بیارن ... و به یاد بیارن این حقیقت تلح رو که :


ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زان پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس که نباشیم همان خواهد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم