جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۳

دولت فرهنگی یا فرهنگ دولتی؟!

    فرهنگ یک موجود زنده و پویاست که از مغز و رفتارهای تک تک افراد جامعه تغذیه می کنه، به نظر من فرایند تکامل فرهنگ در اکثریت قریب به اتفاق موارد یک فرایند از پایین به بالاست (یا بهتره بگم باید باشه)، بدین معنی که نطفه ی فرهنگ در کوچه و بازار منعقد میشه و با حرکت از عوام به سمت خواص و هنرمندان و سیاستمداران و نخبگان به تدریج شاکله ی فرهنگی جامعه رو به وجود میاره. گرچه گاهی هم حرکت ها و تلاش های فرهنگی بالا به پایین انجام میشه که از اون به عنوان فرهنگ سازی یاد میشه، ولی تأثیر اون ها نیازمند مداومت و زمان طولانیه و البته همیشه هم موفق نخواهند بود.
    اونچه امروز به اسم فرهنگ به ما رسیده ماحاصل هزاره ها و سده ها زندگی نیاکان ما در این سرزمین بوده، حاصل تجارب و نشون دهنده ی دیدگاه اون ها به زندگی و ارزش ها و دغدغه های جمعیشون، که در هر دوره بنا به مقتضیات اون دستخوش تغییر شده و نهایتا تونسته از پس تمامی فراز و نشیب ها بر بیاد، هرچند ممکنه گاهی دچار استحاله شده باشه، اما نهایتا مسیر اصلی خودش رو پیدا کرده.
    در این بین نقش نخبگان و اهل ادب و هنر بر رویه های فرهنگی قابل توجهه. در هر دوره ای رسم بر این بوده که بزرگان علم و ادب یادگاری از خودشون به این میراث اضافه می کردند و اون رو به دست نسل پس از خودشون میسپردن، دوران معاصر هم از این امر مستثنی نبوده، موج عظیم شاعران و هنرمندان و روشنفکران و نویسندگان پس از انقلاب مشروطه تا انقلاب 57، تأثیر بزرگی بر فرهنگ ایران به جا گذاشتند که هرگز فراموش نخواهد شد. اما متاسفانه پس از انقلاب اسلامی رویه ای بر کشور حاکم شد که انحصارطلبی فرهنگی رو در دستور کار حکومت قرار داد و نقش حکومت رو از حامی فرهنگ به ایجاد کننده و القا کننده ی فرهنگ تغییر داد. نقشی که اول از همه ریشه در واهمه ی روحانیت از آزاد اندیشی و بیداری جمعی در عصر تحولات و تأثیرپذیری فرهنگی (یا به قول بلندگوهای حکومتی "تهاجم فرهنگی") داره. اهمیت این موضوع به حدی برای انقلابیون قدرت طلب پررنگ بود که از همون ابتدا اصلاحا گربه رو درب حجله کشتند و انحصار رسانه ای رو به پشتوانه قانون اساسی در اختیار حکومت قرار دادند تا جای هیچ صحبت و چانه زنی بعدی در این خصوص باقی نمونه! مردم ناآگاه و متأثر از جو انقلاب هم در هیاهویی که صدای اهل فرهنگ به جایی نمی رسید، بدون کمترین تأمل و تدبری در مورد مفهوم و عاقبت "اصل 44" (و نیز سایر اصول قانون اساسی)، به صرف اصل یکم یا همان به اصطلاح "اسلامی" بودن مملکت، با صدای بلند "آری" خود نخستین تیشه را به ریشه ی درخت فرهنگ ایرانی زدند. حکومت پس از فارغ شدن از سرکوب مخالفین و تثبیت جای پای خودش به کمک مثلث نام آشنا و کارامد زر و زور و تزویر (نفت، نظامیان، روحانیون) و فراغت از جنگ خانمانسوز فرهنگ برانداز (که عملا 8 سال تمام فرهنگ و پیشرفت رو به تعطیلی کشاند)، بیش از پیش متوجه خطر این تأثیرپذیری یا به اصلاح خود "تهاجم" فرهنگی شده و درصدد چاره برآمدند. البته پوچی و ناکارمدی نظریاتی که بیشتر اصول حکومت بر آن ها استوار بود، زودتر از تصور آشکار شد و بنابراین اعمال زور و ترویج خشونت به عنوان کارامدترین ابزار فرهنگی در جامعه در سطح گسترده به کار گرفته شد و در کنار اون ها رادیو و تلویزیون و کتاب و مدرسه ای که با سوء استفاده از فرهنگ سنتی غالب بر جامعه و نسل سرخورده ای که غرورشون مانع می شد به این اعتراف کنند که آرمانشهر رویاهاشون در باغ سبزی بیش نبوده، چنان محیط بسته ای رو به لحاظ فرهنگی ایجاد کردند که فکر نمی کنم نظیر اون به جز در چند کشور معدود عربی و کمونیست در دنیا در جای دیگه ای دیده شده باشه. گرچه خیلی ها دوم خرداد 76 رو نقطه ی عطفی در تغییر این رویه قلمداد می کنند، اما به نظر من اصلاحات در مورد چیزی که از اصل و ریشه غلطه یک مفهوم کاملا اشتباه و بی معنیه. اتفاقی که افتاد تنها باز گذاشتن دست هنرمندان و نویسندگان و نخبه نماها در راستای خوش خدمتی به ارزش های حکومتی بود که حاصلش کتاب ها و فیلم ها و بحث هایی بودند که از هر افیون و سم کشنده ای برای مغز جوانان بی نوای دهه ی شصت مخرب تر و مهلک تر بودند، در واقع اون ها مورد "تحمیل فرهنگی" قرار گرفتند و ارزش های پوچ و واهی حاکمیت به همراه تعصب بی حد و حصر و تفکر برتری دینی و فرهنگی و حقانیت مطلق و عدم احتمال پذیرش هر گونه نظر مخالفی (مثل ویروس ابولا!) به مغز اون ها تزریق شد. به قول بوعلی سینا: "گرفتار قومی شده ایم که فکر می کنند خدا جز آن ها هیچ قوم دیگری را هدایت نکرده است!" و این سرنوشتیه که پدران ما متولدین دهه ی شصت برای ما رقم زدند! (وقتی به ادبیات کلاسیک خودمون نگاه میکنم، متوجه میشم که بعضی از شاعران ما در واقع بیش از اینکه شاعر باشند نخبه های فرهنگی بوده اند، مثلا داستان ضحاک ماردوش، حاکم ستمگر بدکاره ای که شیطان به پاس ذات پلید و خیانتکارش بر شانه هاش بوسه میزنه و از جای اون بوسه ها مارهایی می رویند که از مغز سر جوانان تغذیه می کنند و اینکه حیات ضحاک و بفای حکومتش در گرو تهی کردن سر جوانان از مغزه، چه مفهوم نمادین بزرگی در خودش نهفته داره، مفهومی که از هزار سال پیش در لابلای این سطور مخفیه و با اینکه همه متوجه اون هستند، اما کمتر کسی بهش توجه می کنه و میخواد بپذیره که ضحاک نمادیه از اونچه امروز ما در جامعه شاهدش هستیم).
    اما یک اتفاق مهم که در سال های اخیر بر این سلطه ی همه جانبه و تحمیل فرهنگی تأثیر شگرفی گذاشته گسترش رسانه های ارتباط جمعی و روش های ارتباطی و شبکه های اجتماعیه که باعث شد تفکرات نسل های بعدی (متولدین اوایل دهه ی هفتاد به بعد) فرسنگ ها با تفکرات نسل دهه ی قبلی فاصله بگیره. البته منظورم از تفاوت الزاما بهتر شدن در همه ی زمینه ها نیست، ولی همینکه انحصار فرهنگی حکومت با وجود تمام تلاش هایی که با چنگ و دندان برای حفظ این انحصار می کنه، شکسته شده خودش می تونه نقطه ی عطف و امیدواری بسیار بزرگی باشه، چون اصل فرهنگ بر پویایی و تعامله و نه بر جمود و تحجر و تعصب و انحصار طلبی.
    با این وجود یک افسوس بزرگ به عنوان یک عضو کوچک از این "نسل سوخته" همیشه با من و هم سن و سال های من (منظورم اون هائیه که به لحاظ فکری کمی متفاوتند و شاید ذره ای عادت به فکر کردن دارند) خواهد بود و اون نه نابودی دوران نوجوانی و جوانی در جنگ و درگیری های داخلی و سرکوب و خفقان، و نه کشمکش برای کنار اومدن با خودمون و یافتن حقیقت از پس این پرده ی ضخیم دروغ و تعصب و بی انصافی، که دیدن رنج جهالت و از خود بی خبری همنسلان بی گناهمونه که هنوز درگیر ابتدایی ترین مسائل اعتقادی هستند و دیدگاه مذهبی و باورهایی که بهشون تحمیل شده این اجازه رو بهشون نمیده که تکلیف خودشون رو با خودشون تعیین کنند و سیل تناقض ها و تضادهای دنیای واقعی با تعالیم و باورهای مذهبی القا شده به اون ها باعث بدترین نوع بلاتکلیفی و گرفتاری در برزخی شده که شاید تا آخر عمر هم نتونن ازش رهایی پیدا کنند و چه بسا این ژن رو به نسل های بعد از خودشون هم انتقال بدن!

۱ نظر:

  1. من فکر می کنم با وجود تمام تضادها و تعارض ها مردم باز هم قادرند راه خودشونو پیدا کنند.

    پاسخحذف

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم