دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

پادشاه فصل ها... پاییز

باز من و پاییز و داستان این باغ بی برگیم. باغی که سال هاست چشم در راه بهاری نیست...
باغ بی برگی من
بِچَم ای اسب یال افشان زرد، با آن خنده ی خونین اشک آلودت در این آخرین نفس های باغ بی برگیم...
خوش آمدی ای پادشاه فصل ها، ای پاییز زرد سرد نمناک...

پ.ن.1:
یاد زمانی بخیر که شب 31 شهریور برام بدترین و دردناک ترین شب سال محسوب می شد!
مثل اینکه زندگی همه ش یه بازی مسخره  وبچه گانه س:

یک چند به کودکی به استاد شدیم     یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید    از خاک برآمدیم و بر باد شدیم...

البته درسته من مثل خیلی از دوستام "استاد" نشدم! اما این به انتخاب خودم بوده وگرنه قطعا بین تموم اون ها اولین کسی بودم که سال ها پیش چنین پیشنهادی بهش شده و خوشحالم که این پیشنهاد رو با کمال میل نپذیرفتم!
و این چقدر بده که به بچه هامون یاد نمی دیم حال رو زندگی کنند...

۱ نظر:

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم